" |
وان تروی لحظاتی هستند که دوران سازند کلماتی که دل انگیزتر از آوازند مردمانی که تو گویی آنان، از دل پاک حقیقت زادند وان تروی مرده ای تو؟ نه، نه، زنده ای تا به ابد. کی ترا خلق فراموش کند؟ مرگ لب های ترا دوخت ولی فریادت: «کلماتم بسپارید به دل» در طنین است هنوز و چه درخشنده و زیباست هنوز برق چشمان تو در کارت عضویت حزب بگذرد، زین پس اگر سالِ هزار مردمان خاطرشان خواهد بود صبح پائیز حیاط «چه هوا» تو میان دو نگهبان می رفتی و کشیش از پی تو می آمد. پایت از درد به خود می پیچید سر مغرور تو اما بالا. جامه ات رنگ سفید، جامه ات رنگ صفا بدن لاغرت از مرگ قویتر. صف کشیدند پی ات جلادان، کاسه لیسان نمک پرورده. دو ردیف مزدور، بر سر اسلحه شان سرنیزه. و تو سنگین و متین می رفتی و نگاهت آرام، گوئی آن روز تو بودی قاضی. در دل سبز شکوفنده ی هر برگ از نو، زندگی می شکفد. زانِ تو باد، آن خاک، آن زمینی که رهایی طلبد. و نیز، زانِ تو باد آن تن، که آرزویش رَستن. و تو فریاد زدی: «چه جنایت کردم من»؟ لیک بستند تو را بر چوبه، چشم هایت را هم، تا نبینی دهن ده لوله. و تو فریاد زدی: «جانی امریکایی است». پس به خشم از بر چشمان، بدریدی آن را. برق چشمان تو، سوزاند همه دونان را. تو چنین پنجه فکندی با مرگ و تمام تن تو، آتش بی پایان بود. سفت کردند سپس رشته طناب، آن پلیدانِ ز وحشت لرزان. و لبان تو، ز نفرت سوزان. بلشویک وار بباید جنگید چه کند با دل چون آتش ما، آتش تیر؟ لحظه ای بیش نبود وانگه: به زانو صف اول در همان لحظه چند منعکس گشت صدایت از نو: مرگ بر یانکی ها، مرگ بر مزدوران، مرگ بر نگوین خان زنده بادا هوشی مین، زنده بادا هوشی مین، زنده بادا هوشی مین تو سه بار در چنان لحظه جاوید، «عمو» را خواندی. تیر بارید پس آنگاه ز سلاحِ یانکی تو بیافتادی و برخاستی باز که: ویتنام نمیرد هرگز. دادی این سان آواز خوابگاهت را، خون سرخ نمود، لیک از سینه تو ناله نخاست. مرد بود آن که ننالید از آن سینه پاک مرد بود آن که فرو خفت، مَلک سان بر خاک و به آن خاچِ درخشنده که انداخت کشیش بر لب خاک چه نیازی بوده است؟ مرده ای حال، تو هر چند رفیق از بَریم لیک، آن تندآواز، خون، جوابِ هر خون. و چنین بود که پاتیزان ها بِرُبودند، همان روز زشهرِ کاراکاس، یانکیِ جانی را. مرده ای حال نمی بینی تو شعله ور گشته جنوب لیک! هیچ آتشی از آتش قلب تو، فروزان تر نیست وان شهابی که از آن سینه جهید: کلماتم بسپارید به جان وان تروی، همره من، کلماتت بسپاریم به جان آدمی با سر افراشته باید بزید و سرافراشته باید میرد و به دشمن سر تسلیم نیارد در پیش و نهد در ره آزادی خلق همه هستی خویش، به همان گونه که تو همره کارگرم. " |