درگذشت مرتضی احمدی، چهره یگانۀ فرهنگ عامیانه
مرتضی احمدی، بازیگر کهنهکار تئاتر و سینمای ایران که بخصوص به لطف صدایش و شیوهای کمنظیر در ضربیخوانی شهرت یافت، امروز یکشنبه به عمر ٩٠ سالگی در گذشت.
به گزارش خبرگزاری مهر، مرتضی احمدی از ۱۶ سالگی به ورزش باستانی و فوتبال روی آورد. او که کارمند راهآهن بود برای تیم فوتبال این نهاد دولتی بسیار زحمت کشید.
مرتضی احمدی بعدتر به عنوان پیش پردهخوان در اجراهای نمایشی سهم گرفت و به عنوان بازیگر تئاتر، در رادیو تهران به کار مشغول شد.
مرتضی احمدی در کنار نمایش و تئاتر، برای اولین بار در سال ۱۳۳۲ راهی سینما شد و در فیلم "ماجرای زندگی نصرتالله محتشم" نقش بازی کرد و بعد ها نیز با کارگردانهای مطرحی چون علی حاتمی، محمد متوسلانی، نصرت کریمی، یدالله صمدی، مهدی فخیمزاده، سیروس الوند و فریدون جیرانی همکار شد.
در کنار سینما، مرتضی احمدی در سریال ها و دوبلاژهای تلویزیونی از جمله در دوبلاژ "روباه مکار" در کارتون تلویزیونی "پینوکیو" سهم گرفت.
او به غیر از کارهای نمایشی، تئاتر و تلویزیون، به دنیای نویسندگی هم روی آورد و کتابهای "فرهنگ بر و بچههای ترون"، "پرسه در احوالات ترون و ترونیا"، "من و زندگی" و "کهنههای همیشه نو" را در حوزه ادبیات، فرهنگ و هنر تهران و مردم آن نوشت.
مرتضی احمدی قبل از هر چیز یک ضربی خوان ماهر و حرفهای بود. او تنها ضربیخوان ایران بود که خواندن ٤٠٠ ترانه ضربی و ١۵٠ ترانه فکاهی را در کارنامه فعالیتهای خود به ثبت رساند.
صدای باز و رسا، تسلط بر ریتم کلام و لحن تقلیدناپذیری که به عقیدۀ برخی برخاسته از لهجۀ قدیم تهرانی است به اجراهای مرتضی احمدی رنگ و حالی میداد که به نظر میرسد امروزه مطلقاً بیرقیب و یگانه مانده باشد. او با کار طولانی خود اعتباری تازه برای اشعار و فرهنگ عامیانه آفرید و یاد محلات تهران قدیم را زنده نگاه داشت.
صدای طهرون
در سال ١٣٨٩مرتضی احمدی مجموعهای از قطعات ضربی را در دو آلبوم به اسم "صدای طهرون" (١ و ٢) ضبط کرد که در سالهای اخیر با استقبال زیاد مواجه شد. در همان سال، در مراسم معرفی این اثر، مرتضی احمدی گفته بود: "من ده، دوازده سالم بیشتر نبود كه در یك مراسم عروسی با روحوضی خوانی آشنا شدم و از آن همانجا عاشق هنر روحوضی شدم. من در قدیمی ترین جای تهران به دنیا آمدم و عاشق این شهر هستم و به همین دلیل به دنبال ضربی خوانی رفتم و در سال ۲۷ یا ۲۸ اولین ضربی خوانیام را در تئاتر فرهنگ خواندم اما همیشه به دوستانم می گفتم كه هرچه در چنته دارید روی كاغذ بیاورید تا مبادا شرمنده نسل بعدی بشوم و به همین دلیل من واقعاً دویدم و زحمت كشیدم تا ضربی خوانی را زنده نگه دارم".
حسین علیزاده، موسیقدان ایرانی نیز که در آن مراسم حضور داشت گفته بود: "من از عنوان استاد و دكتر برای نام مرتضی احمدی استفاده نمی كنم چرا كه این عناوین امروز چندان اصالتی ندارند". علیزاده گفته بود که مرتضی احمدی وی را به یاد استادش، علی اكبر شهنازی می اندازد.
عزتالله انتظامی: جای خالی مرتضی احمدی دیگر پر نمیشود
عزتالله انتظامی، بازیگر با شنیدن خبر درگذشت مرتضی احمدی، یاد روزهایی میافتد که همراه با او در تئاتر پارس و تماشاخانه فرهنگ پیش پردهخوانی میکردند.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، انتظامی که از شنیدن خبر فوت احمدی بسیار متاثر شده درباره او میگوید: «مرتضی احمدی کسی بود که تمام نکات ارزشمند قدیمی را در کتابها و آثارش جمع میکرد و بعد هم به چاپ میسپرد. ما روی صحنه با هم خاطرات خیلی زیادی داشتیم و او سابقه بسیار درخشانی در تئاتر و سینما دارد.»
انتظامی درباره نحوه آشناییاش با زندهیاد مرتضی احمدی میگوید: «من در تئاتر پارس بازی میکردم که مرتضی برای خواندن به آنجا آمد. او سبک خودش را در پیشپردهخوانی داشت که مردم هم آن را خیلی دوست داشتند و در این کار واقعا موفق بود. من هم پیشپرده میخواندم و با هم دوست بودیم و بارها با هم روی صحنه رفتیم. تا این که من به آلمان رفتم و رابطه ما قطع شد.»
آقای بازیگر میافزاید: «اما بعد از بازگشتم، دوباره با هم ارتباط گرفتیم. همیشه هر وقت میدیدمش به او عرض ارادت میکردم و خیلی دوستش داشتم. هر وقت هم از او خواهش میکردم که سر فیلمی حاضر شود، با روی باز میپذیرفت و مرا شرمنده خود میکرد.»
انتظامی که این روزها خود به دلیل بیماری در خانه بستری است با اظهار تاسف میگوید: «متاسفانه در شرایطی هستم که در این هوا دکتر اجازه خروج از منزل به من نمیدهد وگرنه الان وظیفهام بود که به خانهاش بروم و به خانوادهاش تسلیت بگویم. متاسفم که مرتضی را از دست دادیم. جای او دیگر به راحتی پر نخواهد شد.»
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، آیین تشییع پیکر هنرمند پیشکسوت سینما، تئاتر و تلویزیون روز چهارشنبه از مقابل تالار وحدت با حضور هنرمندان و دوستداران مرتضی احمدی انجام خواهد شد و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا آرام خواهد گرفت.
مرتضی احمدی فضای ورزشگاه ایران به خاطر وجود خانوم ها خوب بود
مرتضی احمدی آواز حسن کچل
نام ها و چهره های نا زدودنی جنبش سندیکایی
محمد علی معلم طبرسی، مبارزِ پیشکسوتِ جنبشِ سندیکایی زحمتکشان ایران
طبرسی و یارانش در مبارزات دوران انقلاب ۵۷ علیه رژیم دیکتاتور و ضد مردمی پهلوی جانانه شرکت داشتند و از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. او یکی از همرزمان شهید جانجانیان بود. با پیروزی انقلاب فعالیت سندیکاها اوج تازهای گرفت و در مدتی بسیار کوتاه رشد چشمگیری داشت. طبرسی در تمام این مدت همچنان دبیر سندیکای بافنده سوزنی بود
محمدعلی معلم طبرسی درسال ۱۳۰۴ در شهر رشت دیده به جهان گشود. دوران سبکباری کودکی و فصل سرخوشی نوجوانیش چندان به درازا نیانجامید. در همان آغاز نوجوانی به اردوی بیشمار کار پیوست و به جای بازی با همسالان درکوی و برزن و ادامه تحصیل در مدرسه، در یک کارخانه جوراب بافی به کار مشغول شد. کاری سخت و سنگین و بدون حساب و کتاب. خود او دراین باره چنین می گوید:
“در آن زمان هنوز ماشین بافت زیاد نبود، شاید درکل رشت یکی یا دو تا کشو بود. اکثرا بافنده به جوراب بافها میگفتند. کارخانهای که ما در آن کار می کردیم ۵۰ تا ۶۰ نفر کارگر داشت. نزدیک عید کارفرما آمد و گفت باید شبکاری کنید. من همیشه ناراحت بودم که با این مزد کمی که به ما می دهند، باید شبکاری هم بکنیم. روزگار سختی بود. مزدها کم بود و حساب و کتاب درستی هم نداشت. ” (مصاحبه با «اندیشه جامعه» شماره ۱۶ – اردیبهشت ۸۰)
بعد ازشهریور سال ۱۳۲۰ و همراه با رشد و اعتلای جنبشهای اجتماعی و سیاسی درکشور، روح تشنه معلم طبرسی نوجوان در پی نوشیدن آگاهی به تکاپو درآمد. او مشتاقانه در جلسات سخنرانی، روشنگری و آموزشهای پیشگامان و فعالان جنبش کارگری و سندیکایی شرکت میجست و با جدیت مسایل مربوط به حقوق کار و راهکارهای مبارزه برای احقاق حقوق صنفی را پی میگرفت.
طبرسی در سال ۱۳۲۲ در سن ۱۸ سالگی به تهران آمد و در کارخانه نیک فر مشغول به کار شد. خیلی زود با شورای متحده مرکزی سندیکاهای کارگری آشنا شد. و در سال ۱۳۲۳ با شکل گیری سندیکای کارگران بافنده سوزنی، از نخستین کسانی بود که به آن پیوست.
تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و ممنوعیت فعالیت سندیکاهای کارگری از سوی رژیم شاه، بارها به خاطر فعالیتهای خستگی ناپذیزش در سندیکا و پیگیری مطالبات صنفی و مبارزه به خاطر بهبود شرایط کار، اخراج و یا مجبور به تغییر محل کار گردید. بعد از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد نیز با وجود ممنوعیت فعالیت سندیکاهای کارگری از سوی رژیم کودتا، هرگز ارتباط او با سایر فعالین صنفی قطع نشد. طبرسی پس از کودتا و سرکوب شورای متحده مرکزی و پس از سازمانهای کارگری بلافاصله با هم از آنکه زندان خلاص شد جستجوی رزمان باقی ماندهاش تلاش گستردهای را برای احیاء و بازسازی سندیکای کارگران بافنده سوزنی آغاز کرد. سندیکا عشق بزرگ زندگی او بود و مبارزه صنفی با خون و روحش درهم آمیخته بود.
در سال ۱۳۳۷ رژیم پهلوی در برابر فشارهای بین المللی سرانجام مجبور به عقب نشینی و پذیرش فعالیت مجدد سندیکاهای کارگری شد. اما این بار قصد نداشت سندیکاها را به حال خود واگذارد. سندیکاهای فرمایشی زرد توسط ساواکیها و عمال و سرسپردگان رژیم پا به عرصه فعالیت گذاشتند.
طبرسی می گوید: «ما اعضای سندیکای قدیمی تصمیم گرفتیم که سندیکا را پس بگیریم …”؛ و واقعا او و یارانش اینچنین کردند. طبرسی و یارانش با وجود فشارهای ساواک و پلیس رژیم شاه به همان سندیکای ساخته و پرداخته دستگاه دولتی پیوسته و توانستند با هوشیاری و مبارزه پیگیر و ایستادگی در برابر فشارها و تضییقات اعمال شده از سوی رژیم با اتکا به اعتماد و رإی کارگران صنف، هدایت سندیکا را از دست عمال رژیم شاه که از مأموران پلیس سیاسی و سرسپردگان رژیم تشکیل میشدند و حتی بعضی هاشان کارفرما و دارای کارگاه و کارگرهای متعدد بودند، خارج سازند.
طبرسی برای نخستین بار درسال ۱۳۴۳ به دبیری سندیکا برگزیده شد. در سال ۱۳۴۸ نیز که عضو هیئت مدیره سندیکا بود، مجددا به دبیری سندیکا انتخاب گردید. در طی باقی عمر رژیم شاه، تمامی تلاشهای عمال رژیم برای تسلط مجدد به سندیکاهای مستقل و وابسته کردن آنها به احزاب دولتی همچون «حزب مردم» با هوشیاری، مقاومت و عملکرد سنجیده طبرسی و یارانش، بینتیجه ماند.
طبرسی با اینکه از اعضاء برجسته حزب توده ایران بود و فعالیت سیاسی هم داشت، اما همواره از درآمیزی فعالیتهای سندیکایی و سیاسی به شدت پرهیز می کرد.
طبرسی و یارانش در مبارزات دوران انقلاب ۵۷ علیه رژیم دیکتاتور و ضد مردمی پهلوی جانانه شرکت داشتند و از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. او یکی از همرزمان شهید جانجانیان بود. با پیروزی انقلاب فعالیت سندیکاها اوج تازهای گرفت و در مدتی بسیار کوتاه رشد چشمگیری داشت. طبرسی در تمام این مدت همچنان دبیر سندیکای بافنده سوزنی بود.
نقش کارگران صنوف همراه با کارگران صنعت نفت و کارخانجات بزرگ در پیروزی انقلاب تعیین کننده و غیر قابل انکار بود اما متأسفانه بعد از پیروزی انقلاب فشارها و تضییقات وارده به سندیکاها شکل حاد تری به خود گرفت.
در سال ۱۳۵۸ معلم طبرسی به خاطر فعالیتهای سندیکایی بازداشت شد و یک ماه در زندان به سر برد. او بعد از آزادی از زندان کماکان به فعالیت خود ادامه داد و مجددا بازداشت و پس از چند روز آزاد شد. سرانجام درسال ۱۳۶۱ به همراه ۷۰ تن دیگر از کارگران عضو سندیکای بافنده سوزنی بازداشت شد. بسباری از کارگران بازداشت شده از روی اجبار با سپردن تعهد مبنی بر عدم فعالیت سندیکایی آزاد شدند ولی ۶ نفر از رهبران سندیکا در بازداشت باقی ماندند. طبرسی هیچ وقت حاضر به تسلیم نشد و هر بار پس از آزادی، فعالیت را مجدداً از سر میگرفت. آخرین زندانی شدن طبرسی چهار ماه و نیم به طول انجامید و وضعیت آن روزها را از زبان خودش بشنویم:
“دیگر چیزی از سندیکا باقی نمانده بود. وقتی آزاد شدم دیدم همه اجناس تعاونی سندیکا را غارت کرده اند، دفتر سندیکا را هم مصادره کرده بودند … صندلی ها را هم برده بودند! اسناد سندیکا را برده بودند. رفتیم دادگستری شکایت کردیم؛ آنجا گفتند ما هم نمی توانیم کاری بکنیم. به هرحال در نهایت دفتر مصادره شده سندیکا را هم فروختند ؟ نمیدانم کدام انسانی میتواند دارایی کارگران را بفروشد.» (مصاحبه با «نامه» شماره ۴۳ – آبان ۸۴)
اما درباره دستاوردهای دوران فعالیت سندیکاییاش نیز از زبان خودش بشنویم که می گوید:
«ما در آستانه انقلاب حدود ۶۰ هزار کارگر داشتیم و ۴ هزار کارگاه. سندیکا موجب شد که همه این کارگران بیمه شوند. کرچه به دلیل سندیکایی بودن هیچ کارخانهای حاضر نبود مرا به عنوان کارگر استخدام کند. بیمه ندارم! سندیکا اختلافها را حل می کرد؛ و این به نفع کارگران بود که اختلافاتشان را سندیکا حل کند. در سال ۱۳۴۰ یک تعاونی برای کارگران تشکیل دادیم که خیلی قوی کار می کرد و همه اجناس علاقه نیاز کارگران را داشت. زمان شاه همیشه بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ عضو داشتیم؛ ولی انقلاب که شد نزدیک به ۴۰۰۰ نفر عضو سندیکا شدند.»
(مصاحبه با «نامه» شماره ۴۳ – آبان ۴)
طبرسی عمری را با رنج و دشواری و محرومیت زیست. تمام زندگیش در سندیکا و تلاش برای خدمت به کارگران همصنف و همه انسانهای زحمتکشی که میشناخت خلاصه شد. شیرینیهای رفاه در پناه سرمایه هرگز وسوسهاش نکرد. نانی را که خورد و به فرزندانش داد همیشه طعم شور خون دلش را داشت و هرگز مزه سکر آور و نشئه کننده استثمار انسانهای دیگر را به خود ندید.
محمدعلی معلم طبرسی برای همه کسانی که میشناختندش واقعا یک معلم بود. معلم تنها یک نام بر او نبود. او تجسم و نمودی بود از ایثار، اخلاص، پاکی و مهربانی و عشق. او آموزگار صبوری بود و اینها تنها میراثی است که او برای همسر فداکار و صبور و بزرگوار و فرزندان بزرگ منش خویش باقی گذاشت .
در سالگرد گرامیداشت یاد قربانیان قتلهای سیاسی زنجیرهای:
تجمع صدها نفر در مراسم کانون نویسندگان در گورستان کرج
کانون نویسندگان ایران، در شانزدهمین سالگرد گرامیداشت یاد قربانیان قتلهای سیاسی زنجیرهای، محمد مختاری، جعفر پوینده و داریوش و پروانه فروهر مراسمی را امروز در گورستان امامزاده طاهر کرج برگزار و بیانیهای نیز به همین مناسبت منتشر کرد.
در این مراسم که با حضور صدها نفر و تحت تدابیر شدید امنیتی برگزار شد، رضا خندان، عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران، بیانیۀ این انجمن دفاع از آزادی بیان را خواند و شماری دیگر از اعضای کانون نویسندگان سخنرانی کرده و شعر سرودند.
کانون نویسندگان ایران در بیانیۀ امروزش از قتلهای سیاسی زنجیرهای که ١٦ سال پیش در چنین روزهایی به وقوع پیوست، به عنوان «جنایتی سازمان یافته و هولناک» یاد کرده که طی آن «چندین انسان آزاده و روشنفکر به وحشیانهترین شیوه به قتل رسیدند.»
کانون نویسندگان ایران تصریح کرده که اطلاعات و شواهد بعدی نشان دادند که«آمران و عاملان این قتلهای سیاسی» در نظر داشتند «با اتکا به قدرت سیاسی» شمار بسیار گستردهتری از مخالفان سیاسی و عقیدتی را به قتل برسانند.
کانون نویسندگان ایران همچون سالیان گذشته «از خواست برحق خانواده های قربانیان قتلهای سیاسی زنجیرهای مبنی بر محاکمۀ علنی آمران و عاملان این جنایت حمایت کرده و خواستار «تأمین امنیت، آزادیهای مدنی و حقوق شهروندی همگان، لغو سانسور، آزادی مطبوعات و رسانهها و آزادی کلیه زندانیان سیاسی و عقیدتی» کشور شده است.
FR
سخنان نرگس محمدی بر مزار ستار بهشتی در دومین سالگرد درگذشت ستار
بازگویی اعترافات شکنجهگر ستار بهشتی در دومین سالگرد درگذشت او
مادر ستار بهشتی، کارگر وبلاگنویسی که زیر شکنجه درگذشت، در مراسم دومین سالگرد درگذشت پسرش از پاسخگو نبودن مسئولان حکومتی انتقاد کرد. نرگس محمدی در این مراسم گفت شکنجهگر ستار در حضور قاضی به قتل او اعتراف کرده است.
مراسم دومین سالگرد درگذشت ستار بهشتی، کارگر وبلاگنویسی که زیر شکنجه پلیس در گذشت، بعدازظهر روز پنجشنبه (۸ آبان/۳۰ اکتبر) در رباط کریم تهران برگزار شد.
در ویدئوی کوتاهی که از این مراسم در شبکههای اجتماعی منتشر شده، نایبرئیس کمیسیون حقوقبشر ایران گفته است: «شکنجهگر ستار در حضور مادر ستار و خانم پورفاضل، وکیل ستار و قاضی پرونده اعتراف کرد که ستار را زیر شکنجه کشته است.»
او در تشریح اعترافات قاتل ستار گفت: « شکنجهگر اعتراف کرد که ستار میخندید و من او را میزدم. آنقدر زدم که ستار زیر دست من از بین رفت.»
محمدی خاطرنشان ساخت: «این را باید در تاریخ نوشت. در دادگاهی که شکنجهگر اعتراف میکند آنقدر {ستار را}زدم تا زیر دست من مرد. آیا تاکنون پروندهای با این صراحت برای اعمال جنایت دیدهاید؟»
در مراسم دومین سالگرد درگذشت "ستار بهشتی"،احمد منتظری فرزند ارشد آیت الله منتظری، جمعی از فعالان مدنی-سیاسی، برخی از زندانیان سیاسی و اهالی رباط کریم حضور داشتند.
منکری بالاتر از قتل هست؟
نرگس محمدی در این مراسم با اشاره به بیگناهی ستار بهشتی ضمن انتقاد از تصویب طرح "امر به معروف و نهی از منکر" در مجلس، گفت: «آیا منکری بالاتر از قتل یک انسان وجود دارد؟ این آمران به معروف و ناهیان از منکر در این دوسالی که این مادر بر سر مزار فرزندش می گریست چه کردهاند؟»
محمدی یادآور شد: «چرا نمایندگان حامی از طرح "آمران به معروف ..." در مجلس قصد حمایت از آمران و ناهیان را دارند، اما به منکری به زشتی کشته شدن یک انسان زیر شکنجه اعتراض نکرده اند؟ چرا در دادگاهها به این پروندهها رسیدگی نمیشود؟ چرا فقط منکر "موی زن ایرانی" است اما به اختلاسهایی که حتی روزنامهنگاران دیگر توان نوشتن آنها را ندارند، رسیدگی نمیشود.»
گوهر عشقی، مادر ستار و سحر بهشتی خواهر این زندانی مقتول، با تشکر از حاضران برای همدردی و همدلیاشان، به شدت از پاسخگو نبودن مسئولان حکومتی درباره شکنجه منجر به قتل ستار بهشتی انتقاد کردند.
مادر ستار: کینهتوز نیستیم، اما باید درس عبرت داد
خانواده ستار بهشتی همچنین به "بازجوی شکنجه گر" و "قاتل" وی اعلام کردند که قصدشان از تلاش برای محاکمه وی، عبرت دیگران و قربانی نشدن "ستار"های دیگر بوده، نه کینه توری؛ و قصد نداشتهاند و ندارند او را به پای چوبه دار بکشانند.
ستار بهشتی دو سال قبل پس از بازداشت توسط ماموران انتظامی، در بازداشتگاه پلیس فتا بر اثر شکنجه درگذشت. پرونده قتل او با وجود واکنش گسترده افکار عمومی و پیگیری خانوادهاش، بینتیجه ماند.
او به اتّهام "اقدام علیه امنیت ملی از طریق فعالیت در شبکهٔ اجتماعی و فیس بوک" بازداشت و به مکانی نامعلوم منتقل شده بود و در مدّت بازجویی به شدت از سوی پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات جمهوری اسلامی شکنجه شد و در همین جریان درگذشت.
پس از انتشار خبر مرگ بهشتی، ۴۱ نفر از زندانیان سیاسی در نامهای اعلام کردند که «ستار بهشتی روزهای ۱۰ و ۱۱ آبان ۱۳۹۱ در بند ۳۵۰ اوین بوده و آثار شکنجه در تمام قسمتهای مختلف بدنش مشهود بودهاست.»
سه سال حبس تعزیری برای قاتل
پرونده قتل "ستار بهشتی" سرانجام پس از کش و قوسهای فراوان در ۱۶ مرداد ۱۳۹۳ منجر به صدور کیفرخواست با اتهام "قتل شبه عمد" برای یکی از مأموران پلیس فتا شد.
قاتل به سه سال حبس تعزیری، دو سال اقامت اجباری (تبعید) در نقطه معین و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شد.
اولیای دم "ستار بهشتی" به این موضوع اعتراض کردند و پرونده برای اظهارنظر به دادگاه عمومی ارجاع شد و این مرجع با رد اعتراض اولیای دم، در نهایت نظر دادستانی مبنی بر "شبهعمد بودن قتل" را تأیید کرد.
نامها و چهره های نازدودنی جنبش سندیکایی
محمد جانجانیان سندیکالیست آگاه و انقلابی شجاع
محمد جانجانیان به عنوان یک کارگر پیشرو، انقلابی و شجاع و سندیکالیست آگاه یکی از آن مبارزان قهرمانی است که هدایت و سازماندهی اعتصابهای مختلف کارگری را در سالهای 56 ـ 57 بر عهده داشت.
جنبش سندیکایی زحمتکشان ایران در طول فعالیت خود فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرده و به سنتهای ریشهدار انقلابی مسلح شده است. نقش فعالان و مبارزان جنبش سندیکایی در مراحل مختلف در بقا و تکامل این جنبش فراموش نشدنی است..
نقش تاریخی طبقه کارگر ایران در انقلاب مردمی بهمن و شکست رژیم سلطنتی به میزان زیادی به فعالیت خستگی نا پذیر فعالان و مبارزان جنبش کارگری بطور عام و سندیکالیستهای آگاه و مجرب بطور خاص بستگی داشت. افشاندن بذر آگاهی طبقاتی و سندیکایی در میان تودههای وسیع کارگران در مراکز صنعتی و خدماتی و سندیکاها و تشکلهای موجود آن زمان توسط مبارزان سندیکالیست و کارگران پیشرو صورت گرفت که سرانجام نتیجه آن اعتصابهای بزرگ در سال 1357 و به زانو درآمدن رژیم وابسته به امپریالیسم بود. محمد جانجانیان به عنوان یک کارگر پیشرو، انقلابی و شجاع و سندیکالیست آگاه یکی از آن مبارزان قهرمانی است که هدایت و سازماندهی اعتصابهای مختلف کارگری را در سالهای 56 ـ 57 بر عهده داشت. محمد جانجانیان در اواخر دهه بیست خورشیدی در شهر همدان چشم به جهان گشود. او فرزند یک خانواده بسیار محروم بود و از این رو از همان نوجوانی مجبور به کار و تأمین مخارج خانواده اش شد. چهارده سال بیش نداشت که برای یافتن کار بهتر و درآمدی برای زندگی، به تهران مهاجرت کرد. ابتدا در شرکتهای مختلف به عنوان کارگر ساده مشغول بکار شد. روزها کارگری میکرد و شبها درس می خواند. فشار زندگی باعث گردید نتواند به تحصیل ادامه دهد و از کلاس پنجم متوسط ترک تحصیل کرد. او امّا درس واقعی زندگی را میان تودههای محروم جامعه آموخت. نخستین بار در کارخانه مستوفی مشغول بکار شد. آشنایی با محیط جدی کارگری برای او که با پوست و گوشت خود فقر و بیعدالتی را لمس می کرد، حاوی تجربههای پُر ارزش بود. خیلی زود از این کارخانه اخراج شد، زیرا از حقوق کارگر و حق کارگر سخن میگفت. این نخستین آشنایی وی با تضاد طبقاتی، ظلم اجتماعی و استثمار بود. در چندین کارخانه دیگر مشغول بکار شد امّا روح نا آرام و جویای حقیقت جانجانیان سبب میگردید، کارفرمایان فوری او را اخراج کرده و از "شر" این کارگر جوان و شجاع راحت شوند. در همین دوران نخستین آموزشهای سندیکایی را فرا گرفت. به عنوان کارگر بافنده شروع بکار کرد. سندیکاهای صنوف در آن زمان شماری از وفادارترین کارگران و سندیکالیستهای انقلابی را در خود جای داده بوند، که علیرغم تلاش ساواک و گزمگان رژیم سیاه سلطنتی به کار پُر ثمر اشتغال داشتند. محمد جانجانیان خیلی زود به عضویت سندیکای کارگران بافنده سوزنی درآمد. عضویت او در سندیکا و آشنایی با برخی مبارزان پیش کسوت جنبش سندیکایی نظیر حسین سمنانی از سندیکای کفاشان، محمد علی طبرسی از سندیکای بافنده سوزنی و مظاهری از فعالان ثابت قدم سندیکایی در آن دوران، دریچهای جدید از زندگی در برابر این جوان حقیقت جو گشود. اصول فعالیت سندیکایی و سنتهای ظبقاتی و انقلابی را نزد مبارزانی چون طبرسی و مظاهری فراگرفت. او در ادامه این آگاهی طبقاتی در سال 1355 به حزب پُر افتخار طبقه کارگر ایران، حزب تودۀ ایران پیوست. او به مثابه یک سندیکالیست آگاه و پیشرو اصول و موازین فعالیت سندیکایی را با دقت و مهارت به کار میبرد و در عین حال رزمنده بیباک حزب تودههای کار و زحمت، سنگر تسلیم ناپذیر کارگران یعنی حزب تودۀ ایران بود. در همین دوران یعنی سالهای 55 ـ 56 به علت آگاهی طبقاتی، مهارت در فعالیت سندیکایی و شجاعت مثال زدنیاش به عضویت هیأت مدیره سندیکای کارگران بافنده سوزنی درآمد و یکی از دبیران آن شد. فعالیت پُر ثمر محمد جانجانیان در سال های 56 ـ 57 و نقش ماندگار در اتحاد عمل سندیکاهای کارگری موجود آن زمان بویژه سندیکاهای کارگری صنوف فراموش نشدنی است. او ضمن آن که از سازمان دهندگان اعتصابهای کارگری بخش صنوف بود و در عین حال وحدت عمل میان سندیکاهای کارگران صنوف با کارگران صنعت نفت، برق و دیگر بخشها را با فعالیت خستگی ناپذیر و شبانهروزی تأمین می کرد. به عنوان یک انقلابی آگاه و توده ای استوار در سنگر انقلاب بسود استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی و نابودی رژیم شاه و ارباب آمریکایی آن میرزمید. نقش محمد جانجانیان در اتحاد عمل سندیکاهای کارگری در جریان اعتصابهای بزرگ سال 57 از یادها نخواهد رفت. او منادی اتحاد عمل صنفهای کارگری و جنبش سندیکایی به شمار میرفت و تمام زندگی او طی این دوران به این امر خطیر مربوط میگردید. محمد جانجانیان به عنوان دبیر سندیکای کارگران بافنده سوزنی در جریان نبرد مسلحانه در روزهای 21 تا 23 بهمن سال 1357 فعالانه حضور داشت و در بامداد روز 23 بهمن 57 در میدان ارک تهران با گلوله مزدوران رژیم تبهکار شاه به شهادت رسید، او نمونه درخشانی از کارگر آگاه و انقلابی و یک سندیکالیست مجرب است. نام او با افتخار بر پرچم خونین جنبش کارگری ایران حک شده است. از او بیاموزیم و راه او را ادامه دهیم!
به یاد اسطوره های انسانیت و پایداری به مناسبت شصتمین سالگرد اعدام افسران توده ای
هر کجا مشتی گره شد: مشت من!
زخمی هر تازيانه: پشت من!
هر کجا فرياد آزادی: منم!
من در اين فريادها دم میزنم!
ه. الف. سایه
“رفقای شهید ما در بازجویی و دادرسی و به ویژه در بازپسین مرحله حیات و در آستانه اعدام قهرمانی شگرفی از خود بروز دادند. ایران از این قهرمانی تکان خورد. جهان از این قهرمانی آگاه شد. فرزندان مزدک و بابک، حیدرعمواوغلی و ارانی، نشان دادند که روح مقاومت و عنادِ انقلابی در ایران نمرده است، کماکان در پرتویی نیرومند در تجلی است... و مایه پرورشِ نسلهای تازهای از جانبازان حقیقت و عدالت شد. [ اسناد و دیدگاهها، ”اعدام افسران آزادیخواه“، احسان طبری، ص۳۴۷].
روز ۲۷ مهرماه امسال، مصادف است با شصتمين سالگشت، تيرباران اولين گروه از افسران سازمان نظامی حزب توده ايران. در سحرگاه ۲۷ مهرماه سال ۱۳۳۳، رژيم جنايتکار شاه در ادامه سياست سرکوب خونين جهت استقرار مجدد پايههای ديکتاتوری خود که در سايه کودتای نگین و “سیا” ساخته ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، تحقق پذیرفته بود، به انتقام جویی از خلق و نیروهای انقلابی و میهن پرست دست زد. در چنین روزی قلب تپنده و پرمهر ۱۰ انقلابی تودهای هدف گلولههای دژخیمان و سرسپردگان تبهکار قرار گرفت. این گونه بود که نخستین دسته از افسران تودهای، متشکل از ۹ افسر نظامی و یک غیر نظامی به خاطر آرمانهای انسانی خود که همانا دستیابی به آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی برای مردم و میهن بود، دلاورانه در میدان تیر جان باختند. تیرباران این ده مبارز خستگی ناپذیر و میهن پرست، در واقع آغاز موجی از کشتار تودهایها توسط رژیم کودتا و به مثابه استقرار دور جدیدی از استبداد آن هم به شکل دیکتاتوری خشن و کاملاً وابسته بود. افردای که در اولین گروه به حوخه های اعدام سپرده شدند و به شهیدان راه آزادی میهن پیوستند، عبارت بودند از رفقا: سرهنگ عزتالله سیامک ، سرهنگ محمدعلی مبشری، مهندس مرتضی کیوان (شاعر و روزنامهنگار انقلابی)، ستوان یکم عباس افراخته، سروان شهربانی نظامالدین مدنی، سروان محمدعلی واعظقائمی، ستوان نعمت عزیزی نمین، سرگرد هوشنگ وزیریان، سرگرد نصراله عطارد و سروان نورالله شفا. این سرودخوانان آزادی با دلاوری ویژه خویش لحظاتی قبل از اجرای فرمان آتش، با سر دادن شعار “زنده باد حزب توده ایران” و “زنده باد ایران” ... سکوت سرد سحرگاهی را در میدان تیر شکستند و آغاز پایان شب استبداد را دوباره بشارت دادند.
دستگاههای تبلیغاتی رژیم ستم شاهی بسی تلاش کرد که یاد و اثری از فداکاری و دلاوری این قهرمانان به ویژه هنگام تیرباران در یادها باقی نماند ولی عکسهایی که از لحظات اعدام به جا مانده و همچنین وصیتنامههای کوتاه، خاطرهها و یادنوشتههایی که به بیرون از زندان راه پیدا کردند، نشان از پایبندی و ایمان این رفقا به میهن، حزب خود و راهی که میرفتند، دارد. برای نمونه در زیر ما به نقل تکههای کوتاهی اکتفاء میکنیم: رفیق سرهنگ سیامک یک روز پیش از اعدام، در ملاقاتی که افسران با خانوادههای خود برای وداع داشتند، برای دلداری به بستگان خود گفت: “آدم وقتی قرار است بمیرد، چرا خوب و باشکوه نمیرد؟"" و زمان جدایی مشت حود را گره کرد و با صدای رسا گفت: “ما رفتیم، شما زنده باشید و خوب زندگی کنید.
سرهنگ سیامک روحیهای قوی و عزمی راسخ داشت و در کنار یاران خود در لحظه اعدام همصدا با آنان با شعار “زنده باد حزب توده ایران” تن به گلولههای آتش دشمن سپرد و برگی از تاریخ خونین حزب ما را رقم زد.
رفیق مبشری در آستان مرگ به همسر و یار زندگیاش چنین مینویسد: “من جز سعادت و خوشبختی ملت عزیز ایران هیچ سودا و آرزویی در سر نداشتم و در این راه کشته میشوم. این مرگ، مرگ شرافتمندانه است...”
مرتضی کیوان شاعر و انقلابی بزرگ، تنها غیرنظامی گروه محکوم به اعدام بود و با سری افراشته تمام مراحل شکنجه در زندان را قهرمانانه طی کرده بود. یک زندانی سیاسی که او را در زندان دیده بود، چنین نقل میکند: او در زندان مثل سنگ خارا ایستاد و حلاجوار همه شکنجهها را تحمل کرد... رفیق مرتضی کیوان روزنامهنگاری برجسته، اندیشمند و دارای شم سیاسی قوی بود. وی در آستانه اعدام خود و یارانش به همبندانش چنین گفته بود: “در بیرون خبرهایی هست. لایحه نفت باید به تصویب برسد. این لایحه قربانیهایی دارد. من هیچ از مرگ قریبالوقوع خود متاسف نیستم. زندگی ما در برابر آزادی و استقلال میهن عزیز ما هیچ ارزشی ندارد...”
رفیق عباس افراخته، این افسر فروتن و دوستداشتنی، در وصیتنامه خود شب پیش از اعدام به خانواده اش توصیه میکند که به فرزندان او راه واقعی تودهها یعنی ادامه راه پدر را بیاموزند. همرزم او نظامالدین مدنی در نامهای به همسرش چنین مینویسد: “دوست دارم، بچههای عزیزم پس از این که بزرگ شدند بدانند که پدرشان شرافتمند بود و شرافتمندانه از دنیا رفت. همانطور که ناظر بودی از طرف من به احدی اجحاف نشد و همه مرا دوست داشتند...”
و رفیق واعظقائمی در یکی از آخرین نامههایش چنین نوشته است: “مرا به جرم حقیقت و پاکدامنی و بیگناه به قتل میرسانند... من در راه حق و حقیقت شهید میشوم. حتی در آخرین مرحله زندگی هم مرا از دیدار تو و نورچشمانم محروم کردند. پاکدامنی و صداقت و خدمت بود که شما را تهی دست نمود. چنین است پاداش هیئت حاکمه به درستی و راستی...” رفیق سرگرد هوشنگ وزیریان با روحیه بسیار قوی حتی در لحظه اعدام به جوخه آتش فرمان میداد و چنین درخواست کرد: “چشمانم را نبندید! میخواهم در دم مرگ لرزش دستهای شما را ببینم!”
در اینجا سخن از شصتمین سالگرد به شهادت رساندن اولین گروه از افسران تودهای است، زیرا میدانیم که رژیم دست نشانده شاه، خشمگین از مبارزه مردم در جریان جنبش ملی شدن صنعت نفت و برای انتقامجویی از خلق که مدتی پیش او و نزدیکانش را زبونانه وادار به فرار کرده بود، و همچنین برای خاموش کردن هرگونه صدای مخالفی به موجی از کشتار دست زد و در فاصلهای کمتر از یک سال پس از کودتای خائنانه و سرکوب جنبش، بسیاری از افسران مهین پرست و مبارز عضو حزب توده ایران را به جوخههای اعدام سپرد. بدین ترتیب علاوه بر اعدام ده تن در گروه اول در 27 مهرماه که در بالا نام برده شد، به فاصله کوتاهی سه دسته دیگر از افسران تودهای قربانی کودتای ۲۸ مرداد و حامیان آن شدند. که جا دارد در این سالگشت نیز از این قهرمانان به نام برده شود.
گروه دوم افسران حزب توده ایران در سحرگاه روز ۸ آبان ۱۳۳۳ تیرباران شدند. اسامی این سرداران عبارت است از: رفقا سرگرد محمدرضا بهنیا، سروان مصطفی بیاتی، سروان حسن کلالی، سروان منصور کلهر، سرگرد غلامحسین محبی و سروان احمد مهدیان.
دو هفته بعد در تاریخ ۱۷ آبان ۱۳۳۳، پیکرهای گروه سوم از قهرمانان تودهای به گلوله بسته شد. رفقای شهید این گروه عبارت بودند از: رفقا سرگرد جعفر وکیلی، سرهنگ کاظم جمشیدی، سرهنگ امیر افشار بکشلو، سرهنگ محمد جلالی و محمدباقر واله.
و بالاخره در ۲۶ مرداد ۱۳۳۴، گروه چهارم از افسران تودهای با سرود آزادی بر لب، در خون خود غلتیدند. اسامی این سرداران بیشکست چنین است: رفقای شهید سرگرد رحیم بهزاد، سرگرد ارسطو سروشیان، سروان اسماعیل محققزاده، ستوان حسن مرزوان، ستوان منوچهر مختاری و ستوان اسداله نصیری.
در طول شصت سال گذشته، در رثای افسران شهید و سایر سرداران سر بدار و برای زندهنگاه داشتن خاطره عزیز همه آنهایی که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به چوبههای اعدام بسته شدند و گلهای وجودشان پرپر شد، رمانها، شعرها، آهنگها و آثار هنری فراوانی ساخته و پرداخته شده است. این همه گویای عهد و پیمان و خود گوشههایی از آموزش انقلابی و پرورش نسلهای بعدی بوده است. یاد و خاطره غرورانگیز این جانهای شریف و پیکار جانانه و خستگی ناپذیر آنان همواره مایه سرمشق و درسآموزی برای مبارزه در راه ساختن جامعهای بهتر و عادلانه است. باید همواره از این نامهای خونین و سرنوشتهای تابناک دفاع کرده و یاد آنها را پاس داشت. باید همیشه و در همه حال از این جانهای شیفته و فداکاریهای والا در میدان کارزار و فتح آینده، نیرو گرفت.
یاد این سرداران بیشکست هنوز همچون شعلهای در خاطرهها میسوزد، و ایمان آنها هنوز پرچم مبارزه مردم میهن ما است.
نامها و چهره های نا زدودنی جنبش سندیکایی :
خیرالله درزی، مبارز ثابت قدم جنبش سندیکایی زحمتکشان
خیرالله درزی از جمله فعالین و کوشندگان مجموعه اعتصابهای موفق ماههای نخست سال 1325 خورشیدی است که در نهایت و با رهبری شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان منجر به تصویب نخستین قانون کار در میهن ما شد.
رشد و گسترش جنبش سندیکایی زحمتکشان ایران طی سالهای دهه بیست و پس از آن که منجر به تشکیل شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان شد، محصول مجموعه شرایط عینی و ذهنی معین بود. فعالیت مبارزین سندیکایی و سندیکالیستهای پیشرو در رشتههای گوناگون صنعتی ـ کشاورزی و خدماتی در انسجام و کامیابیهای شورای متحده مرکزی جای ویژه ای را به خود اختصاص می دهد.
علاوه بر کارگران و سندیکاهای متعلق به صنایع، خصوصاً صنایع سنگین، باید به نقش بسیار مؤثر کارگران صنوف و سندیکاهای آنان در رشد و اعتلای جنبش کارگری تأکید ورزید. سندیکاهای صنوف مانند سندیکای کارگران بافندگان فرش، سندیکای کارگران کفاش، سندیکای کارگران چاپخانهها و سندیکای کارگران خیاط از جمله تشکلهایی بودند که ضمن عضویت در شورای متحده مرکزی، نقش بسیار تاثیر گذار در مبارزات صنفی و سیاسی طبقه کارگر برعهده داشتند. شورای متحده مرکزی نقش ماندگاری در جلب و جذب کارگران و آشنایی آنها با اصول سندیکایی و مبارزه طبقاتی در تاریخ میهن ما دارد. فعالیت شورای متحده و سندیکاهای وابسته به آن سبب شد نسل آگاهی از مبارزان و فعالان سندیکایی پرورش یابند که منشاء خدمات بزرگی به جنبش کارگری ایران بودند. خیرالله درزی بعنوان کارگر خیاط یکی از چهرههای فراموش نشدنی این نسل پُر افتخار است که کارنامه آنان گنجینه ارزشمندی برای نسل امروز سندیکالیستها و جوانان کارگر به شمار میآید. خیرالله درزی در سال 1297 به دنیا آمد و در همان نوجوانی به عنوان کارگر خیاط با طمع ظلم و استثمار آشنا شد. مشاهده زندگی دشوار کارگران و بیقانونی مطلق در حق آنان، این کارگر نوجوان را به سمت مبارزه سوق داد. فعالیت مبارزان حزب طبقه کارگر در میان کارگران صنوف در آن سالها، نظر خیرالله درزی را به خود جلب کرد. نخستین آموزشهای مبارزه طبقاتی را در نزد این مبارزان و در سنگر اتحادیه خیاطان آموخت. تحولهای بعد از شهریور 20، این کارگر جوان را که اکنون تجربیاتی در زندگی روزمره کسب و با اصول جنبش سندیکایی آشنایی یافته بود، به صف نخست پیکار برای بهروزی زحمتکشان کشاند. بلافاصله پس از 10 مهر 1320 به سنگر پُر افتخار طبقه کارگر ایران، حزب توده ایران پیوست. او از نخستین کارگران صنف خیاط و از نسل اوّل فعالین و رهبران سندیکاهای کارگری صنوف بود که به عضویت حزب طبقه کارگرـ حزب توده ایران درآمد. تشکیل شورای متحده مرکزی، تحول دیگری در زندگی این کارگر و سندیکالیست آگاه بود. در پرتو شایستگیهای اخلاقی و سیاسی و تسلط به اصول و موازین کار سندیکایی، خیلی زود به یکی از رهبران سندیکای کارگران خیاط بدل شد. حضور پُر شور او در بسیاری از اعتراضات کارگری سالهای دهه بیست وی را به چهرهای شناخته شده در جنبش سندیکایی بویژه در میان کارگران صنوف کشور بدل کرد. خیرالله درزی از جمله فعالین و کوشندگان مجموعه اعتصابهای موفق ماههای نخست سال 1325 خورشیدی است که در نهایت و با رهبری شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان منجر به تصویب نخستین قانون کار در میهن ما شد. خیرالله درزی در همان سالها به عضویت هیأت اجرائیه شورای متحده مرکزی انتخاب شد. کارگران خصوصاً کارگران خیاط اعتماد عمیق به او داشتند. او هرگز سنگر مبارزه علیه بیعدالتی، ظلم و استثمار و امپریالیسم را ترک نکرد. پس از کودتای 28 مرداد مانند بسیاری از یاران و همرزمان خود دشواریهای توان فرسا را تحمل کرد و به راه و آرمان خود وفادار ماند. پس از انقلاب نیز با تمام وجود در هر دو سنگر سیاسی و سندیکایی کارگران و زحمتکشان فعال بود. تجربیات خود را در اختیار کارگران جوان و سندیکالیست های نسل نو قرار میداد و در عین حال از احترام آنها برخوردار بود. او پس از انقلاب از یاران و همراهان سندیکاهای صنوف بود و از هر فرصتی برای تقویت این تشکلهای مستقل استفاده میکرد. خیرالله درزی در روز یکشنبه 11 بهمن ماه سال 1388 در سن 92 سالگی در تهران چشم از جهان فرو بست. او نمونهای ارزنده از نسل پُر افتخار کارگران و سندیکالیستهای پرورش یافته در مکتب مبارزه سالهای دهه بیست است که راه و آرمان آنها اینک چراغ راهنمای نسل کنونی فعالان جنبش سندیکایی موجود کارگران ایران است. نام کارگر قهرمان خیرالله درزی در میان زحمتکشان همواره زنده خواهد ماند.
بیستوششمین سالگردِ فاجعهٔ ملی ـ کشتارِ زندانیانِ سیاسی
تا رژیمِ «ولایتفقیه» پابرجاست، آمران و مُجریانِ کشتارِ هولناک هزاران زندانیِ سیاسی همچنان به تجاوز به حقوقِ مردم ما ادامه خواهند داد!
هممیهنان شریف و آگاه!
ماههای مرداد و شهریور ۱۳۹۳ مصادفاند با بیستوششمین سالگردِ فاجعهٔ ملیِ کشتار هزاران مبارزِ راهِ آزادی و رهایی میهن در زندانهای رژیم «ولایتفقیه»: بهخواست و پیشنهادِ رهبران وقت رژیم، ازجمله علیخامنهای، و دستور و حکمِ «شرعیِ» خمینی، و در پیِ برگزاریِ «دادگاههایمرگ» در زندانهای رژیم، در مدت زمان کوتاهی هزاران زندانیِ سیاسی قتلعام شدند. این کشتارِ دستهجمعی، با زیرپا گذاشتن حکمهایِ صادرشدهٔ پیشین از سوی «دادگاههای انقلاب» که بنابر آنها- پس از برگزاریِ محاکمههایی فرمایشی- اکثر این مبارزانِ راهِ آزادی به تحمل زندانهایی درازمدت محکوم شده بودند، همراه بود، و قساوت و عملکرد ضد بشری رهبران رژیم «ولایتفقیه» آشکارتر کرد. به گواهیِ اسناد موجود، این کشتار در حکم یکی از تکاندهندهترین جنایتهای سیاسی تاریخ معاصر میهن ما بهثبت رسیده است.
باگذشتِ بیش از ۲۶ سال از این فاجعه، آمران و مُجریانِ این جنایت هولناک همچنان بر سرنوشت میهن و مردم ما حاکماند، و به تجاوزهایِ خشن و ضدانسانیشان به حقوق شهروندیِ مردم ادامه میدهند. در کشوری که وزیر دادگستری آن (مصطفی پورمحمدی)، درزمرهٔ حاکمشرعهای جلادصفتی بوده است که حکمِ قتلعام هزاران انسان را صادر کردند و ولیفقیهِ آن- بهگواهیِ اسناد موجود- ازجمله رهبرانی بوده است که صادر کردنِ حکمِ «شرعیِ» اعدامها از سوی خمینی را خواستار بودند، جای تعجبی نیست که امروز هم «دَر همچنان بر همان پاشنه میچرخد» و مدافعانِ آزادی در زندانهای رژیم از سوی کارگزارانِ استبداد عذاب میکشند و شکنجه میشوند، و تجاوزکنندگان به حقوق مردم ما باگستاخیای تمامعیار به حکومت کردنشان ادامه میدهند!
در بیستوشش سال گذشته، و بهخصوص از خرداد ۱۳۷۶ تاکنون، از سوی خانوادههای قربانیان این جنایت هولناک بهمنظورِ روشن شدن حقایقی پنهانمانده در موردِ این فاجعه تلاشهای تحسینبرانگیزِ زیادی شده است که همگی همچنان با دیوار بلندِ حاشا، سکوت، و همچنین سرکوبگری از سوی سران رنگارنگ حکومت جمهوری اسلامی روبهرو شدهاند. حتی در دوران زمامداریِ اصلاحطلبانِ حکومتی نیز نه دولت و نه سرانِ اصلاحطلبِ آن حاضر نشدند از «خطوط قرمز» رژیمِ ولایی عبور کنند و رسیدگیِ رسمی و مستقل به این جنایت را در دستورکار بگذارند. امروز با گذشتِ ۲۶ سال از این فاجعهٔ ملی، بهرغم سکوتِ سران رژیم، اسناد و مدارک جالبی دربارهٔ چگونگیِ سازماندهی، سازمان دهندگان، و فرماندهندگانِ این جنایت هولناک در دسترس افکار عمومی قرار گرفته است که کتمان این جنایت را برای رژیم و سران آن بسیار دشوار میکند. در کنار برخی اسناد دیگر، خاطراتِ بازگوییشده از سویِ آیتالله منتظری- ازجمله رهبران بلندمرتبهٔ وقت جمهوری اسلامی و تنها شخصیتی که شجاعانه رویارویِ فرمانِ صادرشده از سوی خمینی برای قتلعامِ زندانیان ایستاد- نشانگرِ این واقعیت انکارناپذیر است که، خمینی و دیگر رهبران رژیم، بهدنبال شکستِ سیاستِ خفتبار و ایران برباددهِ «جنگ جنگ تا پیروزی»شان، که باوجود مخالفتِ اکثر مردم و نیروهای مترقی، ملی و آزادیخواه با آن، بر کشور و مردم ما تحمیل کرده بودند، کشتارِ دستهجمعیِ هزاران زندانی سیاسی را برای مسلط کردنِ فضای هراس و وحشت در جامعه و درعینحال همچون ابزاری برای محکم کردنِ موقعیت متزلزلشدهشان [در اثر برانگیخته شدنِ خشم و اعتراض مردم] بهکار گرفتند. در تابستان ۱۳۶۷، مدعیانِ «نظامِ نمونهٔ جهان» و مدافعانِ جهل و واپسماندگی، هراسان از مدافعانِ اندیشههای تاریخسازِ آزادی، دموکراسی، عدالت و پیشرفت اجتماعی، هزاران زندانی سیاسی را گروهگروه به جوخههای اعدام سپردند- و هراسناک از خشم خلق- در گورهای دستهجمعی، در گلستانِ خاوران، دفن کردند. هراسِ رژیم از اندیشهها و یادمانهای این جانباختگانِ راهِ مردم آنچنان است که گزمگان ارتجاع،از ۲۶ سال گذشته تا به امروز، برای نابودیِ گلستانِ خاوران و از بین بردنِ هرگونه نشانهیی از آن زندهنامان بهطورِ مداوم دست به همهگونه وحشیگری زدهاند، اما با مقاومتِ دلیرانهٔ خانوادههای جانباختگان فاجعهٔ ملی و اکثر نیروهای ملی و آزادیخواه کشور روبهرو شدهاند.
سران رژیم، همزمان با روی دادنِ این فاجعهٔ ملی، بهمنظورِ سرپوش گذاشتن بر جنایتهای هولناکش، درحالیکه از اعدامِ معدودی[!] «تروریست» در زندانها خبر میدادند، سازمانهای حقوقبشری شمار زندانیان سیاسی قتلعامشده را بیش از پنج هزار نفر تخمین میزدند. شیوهٔ سازماندهیِ این جنایت هولناک، که از دادگاههای قرونوسطاییِ تفتیش عقاید، از نوعِ دادگاههایی که گالیله در برابرِ آنها میباید به گناه بودنِ اندیشههای علمیاش «اقرار میکرد»، نمونهبرداری شده بود، درعینحال نشانگرِ اوجِ ورشکستگیِ اخلاقی و فکری شماری جنایتکار در لباس «روحانیت» است که در رویارویی با اندیشهها و منطق و کنشِ اجتماعی و سیاسی، تنها سلاحشان شلاق، داغودرفش، طناب دار و گلوله است: عملکردی که آنان امروز بر ضد نزدیکترین متحدانِ دیروزینشان نیز بهکار میبرند.
حزب ما در دورانِ آماده شدنِ رژیم برای کشتار زندانیان سیاسی، با انتشار گزارشهای افشاکنندهای از درون زندانها، از برنامههای ارتجاع در زندانها پرده برداشت، و کارزارِ گستردهٔ بینالمللیای بر ضدِ قصدونیتِ رژیم بهکشتارِ مبارزان زندانی را سازماندهی کرد.
کمیتهٔ مرکزی حزب تودهٔ ایران، در اعلامیهیی که آذرماه ۱۳۶۷ منتشر کرد، این قتلعام تکاندهنده را «فاجعهٔ ملی» نامید، و نوشت: «این فاجعهٔ مصیبتبار ابعاد بسیار وسیع، هولناک و تکاندهنده دارد. حرف بر سر کشتارِ صدها تن از کادرها و اعضای برجستهٔ حزب توده ایران و دیگر سازمانها و نیروهای انقلابی و ترقیخواهِ مخالفِ رژیم است. با یک دنیا دریغ و درد باید گفت که، پس از «خانهتکانیِ» خونبارِ رژیم در دخمههای دوزخیِ خود، خلقِ ایران و جنبشِ انقلابی میهن ما، جمعی از آگاهترین، آزمودهترین و فداکارترین فرزندانِ خود را از دست داده است. تبهکاریهایِ اخیر رژیمِ خودکامهٔ خمینی، بهویژه فاقد هرگونه پشتوانهٔ قانونی، حقوقی، مدنی، اخلاقی و انسانی و یادآورِ اقدامات جنونآمیزِ فاشیستهای هیتلری در اردوگاههای مرگ است. ...»
ادامهٔ همان روشهای شکنجه و آزار و اعتراف گیری در زندانهای رژیم، که ما در سالهای اخیر بهخصوص پس از کودتای انتخاباتی ۸۸ شاهد آن بودهایم، نشانگرِ این واقعیت انکارناپذیر است که حیاتِ رژیم ولایتفقیه با جنایت و سرکوبِ آزادی و آزادی خواهان گره خورده است و یگانه راهِ استمرار و ثباتِ آن توسل به همین شیوههای ضدمردمی است.
حسن روحانی، یک سال پیش، با قول به گشودنِ فضای سیاسی کشور، پایان دادن به حصرِ رهبران جنبش سبز و همچنین «احترام به قانون» و حقوقِ شهروندان، در جریان انتخاباتی مهندسیشده از سوی رژیم بر سر کار آمد. ادامهٔ حاکمیت نهادهای سرکوبگر- سپاه و وزارت اطلاعات و نیروهای وابسته به آنها- و ادامهٔ بیداد در محکمههای قضایی کشور، که اهرمِ جدیِ استبداد در کمک به ادامهٔ حاکمیتش است، جای تردیدی باقی نمیگذارد که با ادامه یافتنِ ساختارِ کنونی حاکمیت سیاسی، یعنی ادامهٔ رژیم ولایتفقیه، به تغییری در راستایِ تحقق پیدا کردنِ حقوق شهروندان و جلوگیری از تکرار جنایتهایی چون فاجعهٔ ملی نمیتوان خوشبین بود.
هممیهنان آگاه و مبارز!
حزب ما و دیگر نیروهای مترقی و آزادیخواهِ میهن، در جریان فاجعهٔ ملی، صدها تن از رهبران، کادرهایِ برجسته و اعضا و هواداران خود را از دست دادند. شماری از اسطورههای پایداری در شکنجهگاهها و زندانهایِ رژیم ستمشاهی در میان رهبران و کادرهای قتلعامشدهٔ حزب ما بودند، کسانی که بیش از بیستوپنج سال از عمرشان را بهدلیلِ پایبندیِ به آرمانهایشان در زندانهای رژیم سلطنتی سپری کرده بودند، و همچنین چهرههای تودهایای از زمرهٔ برجستهترین متفکران، روشنفکران، نویسندگان، و مترجمان، هنرمندانِ بهنام، افسرانِ شجاع نیروهای مسلح، سندیکالیستهای مبارز و نمایندگان کارگران و زحمتکشان در این کشتار جان باختند. حزب ما در تمام دوران هشتسالهٔ دولت اصلاحات، مکرراً یادآور شد که سکوت دربارهٔ این فاجعه هولناک تاریخی تنها بهمنزلهٔ باز گذاشتنِ دستِ جنایتکاران برای ادامه جنایت است. وقایعِ تکاندهندهٔ یورش وحشیانهٔ نیروهای انتظامی به میلیونها ایرانی معترض به کودتای انتخاباتی خامنهای در سال ۱۳۸۸ و کشتار دهها تن از هممیهنان معترض و سپس فجایع رخداده در شکنجهگاههای رژیم ازجمله در بازداشتگاهِ کهریزک، یادآورِ این واقعیت دردناک و تلخاند که، نتیجهٔ سکوت و بیعملی در برابرِ جنایتکاران، ادامه و تکرار چنین فجایعی در آینده خواهد بود.
حزب ما و دیگر نیروهای آزادیخواه، ملی و دموکراتیک کشور وظیفهٔ انسانی و انقلابی خود میدانند که تا روشن شدن بُعدهای گوناگون این جنایت هولناک و محاکمهٔ مسببان آن، همچنان درزمینهٔ پرده برداشتن از جنبههای تاکنونآشکارنشدهٔ این توطئهٔ شومِ تاریخ میهن ما به تلاشهای خود پیگیرانه ادامه دهند. حزب ما، همچنان که در اسناد ششمین کنگرهاش اعلام کرده است، همراه با خانوادههای قربانیان این فاجعه ملی، خواهانِ: «تشکیلِ کمیتهٔ حقیقتیاب برای بررسیِ جنایتِ فاجعهٔ ملی کشتارِ زندانیان سیاسی سال ۱۳۶۷، و شناساییِ آمران و عاملان این جنایت هولناک» است. حزب ما، بهمنظورِ وادار کردنِ رژیم به تن دادن به این خواستِ برحقِ خانوادههای جانباختگانِ فاجعهٔ ملی، به کارزارِ جهانیِ گستردهای که سالهاست در این زمینه سازماندهی و دنبال کرده است همچنان ادامه خواهد داد. برای درهم شکستنِ توطئه سکوت دربارهٔ فاجعهٔ ملی باید تلاشها را تشدید کرد. گسترشِ مبارزه و فشار در جهتِ گشودنِ پروندهٔ این جنایت و تلاش درراه روشن کردنِ همهٔ ابعاد گوناگون آن، رسیدگی به خواستِ خانوادههای قربانیان این فاجعهٔ هولناک، بیشک در مبارزهیی که در میهن ما برای دستیابی به آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی در جریان است نقشِ مهم و تعیینکنندهای دارد. وظیفهٔ اخلاقی، انسانی و تاریخیِ همهٔ نیروهای ترقیخواه و مدافعِ آزادی شدت بخشیدن به تلاشهای خود در مسیرِ عملی شدنِ این مهم است.
درود آتشین به خاطرهٔ تابناکِ همهٔ قهرمانان بهنام و گمنامِ خلق که در جریانِ این فاجعهٔ ملی جان باختند!
ننگ و نفرت بر آمران و عاملان جنایتِ ضدملیِ فاجعهٔ ملی!
آزادی برایِ همهٔ زندانیانِ سیاسیِ ایران!
اعلامیهٔ کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران، بهمناسبتِ بیستوششمین سالگردِ فاجعهٔ ملی ـ کشتارِ زندانیانِ سیاسی
نامها و چهره های نا زدودنی جنبش سندیکایی:
هدایت الله معلم، قهرمان تسلیم ناپذیر طبقه کارگر ایران!
جنبش کارگری و سندیکایی زحمتکشان میهن ما در ادوار مختلف تاریخی، چهرههای درخشان و رهبران و فعالین بزرگ و فداکاری را در دامن خود پرورانده است.
یکی از این مبارزان نستوه و پُر افتخار، فرزند شایسته تودههای محروم، مبارز و انقلابی برجسته، کارگر و سندیکالیست قهرمان هدایت اللّه معلم است. اتحاد کارگر بولتن ماهیانه کمیته روابط سندیکایی ایران بسی مفتخر است که در رشته مقالههای خود برای شناساندن فعالین و پیش کسوتان جنبش کارگری اینک به معرفی یکی از قهرمانان سترگ طبقه کارگر، هدایت الله معلم می پردازد.
در میان رهبران و پیش کسوتان جنبش کارگری ـ سندیکایی میهن ما هدایت الله معلم چهرهای پُر آوازه و شناخته شدهای به شمار میآید. او هنوز نوجوانی بیش نبود که برای کار در راه آهن از زادگاه خود، روستای نیار اردبیل عازم مازندران شد. کار دشوار در مناطق کوهستانی این نوجوان حساس را با ستم و استثمار آشنا ساخت. پس از مدتی به زادگاه خود باز گشت؛ فقر گسترده در این مناطق بار دیگر او را راهی کار، اینبار در تهران کرد. ابتدا بصورت کارگر ساختمانی به کار مشغول شد و در همان حال با ارادهای قوی عصرها پس از ساعتها کارِ توان فرسا در دوره شبانه اکابر درس خواند و دوره شش ساله را با موفقیت به پایان برد. در جستجوی شغل جدید ابتدا در تأسیسات راه آهن و سپس در انبار نفت به عنوان کارگر مشغول به کار شد؛ در همین سالها جنبش سندیکایی زحمتکشان دوران اوج خود را میگذراند. این جوان کارگر که روح و جان او در آتش مبارزه با ستمکاران می سوخت، در جلسات سندیکایی کارگران شرکت میجست و به سخنرانیها و آموزشهای سندیکایی گوش فرا میداد. در همین دوران زندگی وارد حزب طبقه کارگر ـ حزب توده ایران شد. معرف او به حزب رضا روستا از پایه گذاران و رهبر شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان ایران بود. چندین بار به دلیل فعالیتهای سیاسی خود پیش از کودتای ننگین 28 مرداد بازداشت و زندانی شد. مدت این بازداشتها طولانی نبود. سرانجام بعد از کودتای ننگین 28 مرداد در ارتباط با کمیته دهقانی ورامین دستگیر و تا سال 1335 در زندان بود. پس از آزادی به عنوان کارگر در کارخانه پارس و آمریکا استخدام و به کار اشتغال یافت. در این سالها از فعالین اصلی سندیکای فلزکار و مکانیک محسوب می شد و تجربه فعالیت سیاسی و سندیکایی خود را به جوانان انتقال میداد. در سال 1346 باز هم توسط ساواک دستگیر و بمدت 8 ماه در زندان قزل قلعه بود و بعد به زندان قصر انتقال یافت. در سال 1349 از زندان آزاد شد و به مبارزه ادامه داد. از هیچ کوششی در راه افشای رژیم سلطنتی و ارباب آمریکایی آن کوتاهی نمیکرد. همراه گروهی از یاران خود هستهای فعال را تشکیل داد. در سال 1354 این هسته انقلابی کشف و او به کمیته مشترک ضد خرابکاری انتقال یافت و مورد شکنجههای سخت قرار گرفت. در پاسخ به بازجوی ساواک که خطاب به او گفته بود: "بازهم که آمدی اینجا"، با لحنی آرام و مطمئن گفته بود: "ولی این بار زودتر آزاد خواهم شد"! رژیم ضد کارگری شاه خائن این کارگر قهرمان را به حبس ابد محکوم کرد. امّا انقلاب شکوهمند مردم ایران درهای زندانها را گشود. این کارگر و سندیکالیست آزاد شد و این رژیم سلطنتی بود که تا ابد به زباله دان تاریخ فرستاده شد. در آبان 1357 به دست توانای مردم از زندان آزاد گردید. بلافاصله فعالیتهای سیاسی و سندیکایی را آغاز کرد. به سبب شایستگیهای سیاسی، اخلاقی و وفاداری بیخدشه به آرمان زحمتکشان به عضویت کمیته مرکزی حزب توده ایران، حزب طبقه کارگر ایران، انتخاب شد. او در این سالها بطور همه جانبه به سندیکاهای کارگری یاری می رساند و در فعالیت سندیکایی نقش موثر داشت. او در بازسازی مجدد سندیکای فلزکار مکانیک و تأسیس شرکت تعاونی آن نقش مهمی داشت و در عین حال به دلیل سابقه، اعتماد کارگران و آشنایی با موازین فعالیت سندیکایی از زمره مسئولان انجمن همبستگی سندیکاها و شوراهای کارگران و زحمتکشان تهران و توابع بود. در راه فعالیت مؤثر سندیکایی و ارتقاء نقش تشکلهای مستقل بین سالهای 1357 تا 1361 تلاش خستگی ناپذیر او در کنار سندیکالیستهایی چون حسن جلالی، عزت زارع و دیگران فراموش نشدنی است. او نمونهای از یک انقلابی خستگی ناپذیر، فروتن و تسلیم ناپذیر جنبش کارگری میهن ماست. سرانجام جمهوری اسلامی در ادامه سیاست ضد کارگری رژیم سلطنتی یورش به جنبش کارگری را تدارک دید. هدایت معلم صبح 6 اردیبهشت ماه 62 دستگیر و روانه شکنجه گاه توحید ـ کمیته مشترک سابق، شد. واپسگرایان این فرزند دلاور طبقه کارگر را به شدت شکنجه کردند. او بمدت یکسال زیر چشم بند قرار داشت. هرگز تسلیم دشمنان مردم ایران یعنی گزمگان رژیم ولایت فقیه نشد. در زندان از مقاوم ترین زندانیان سیاسی بود. معلم از سازمان دهندگان اصلی اعتصاب غذای اول زندانیان سیاسی زندان اوین در دهه شصت بود. او سمبل مقاومت، ایثار و وفاداری به آرمان طبقه کارگر ایران است. ارتجاع کارگر ستیز در سال 1367 در جریان کشتار دستجمعی زندانیان سیاسی ـ فاجعه ملی ـ این راد مرد پولادین را اعدام کرد. نام هدایت معلم به عنوان یکی از رهبران بزرگ طبقه کارگر و جنبش کارگری ـ سندیکایی ایران در تاریخ میهن ما حک شده است. راه و یاد او جاودانه است!
سیمین بهبهانی، غزلسرای آزاده ایران درگذشت
سیمین بهبهانی ساعات اولیه دیشب، دوشنبه، بر اثر ایست قلبی و تنفسی دار فانی را وداع کرد.
به گزارش ایسنا، علی بهبهانی، پسر ارشد سیمین بهبهانی گفت: با همه تلاش پزشکان، متأسفانه ساعت یک بامداد مادرم درگذشت.
او افزود: حال مادر دیروز عصر اندکی بهتر شده بود و ما فکر میکردیم او متوجه اتفاقات اطرافش است اما متأسفانه مثل شعله شمع که بالا میگیرد و بعد خاموش میشود، یک بامداد از بیمارستان خبر دادند که او درگذشته است.
سیمین بهبهانی از 15 مرداد ماه به کما رفت و در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری بود.
سیمین خلیلی معروف به سیمین بهبهانی نویسنده وغزلسرای معاصر ایران و یکی از پایه گذاران کمپین یک میلیون امضا و حامیان بزرگ جنبش زنان در ایران، ساعت یک بامداد امروز بر اثر ایست قلبی و تنفسی چشم بر جهان فروبست. مرگ این زن استثنایی . برای جامعه شعر و ادب و نویسندگان و به ویژه زنان برابری خواه غم و ماتمی بزرگ است.
سیمین در ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در خانوادهای که ادب پرور و نویسنده بودند، به دنیا آمد. مادر وی ، فخر عضما ارغون از زنان پیشرو و شاعر و پدرش عباس خلیلی شاعر و نویسنده سرپرستی وی را بعهده داشتند.
سیمین بهبهانی ( سیمین خلیلی) از بعد از ازدواج با حسن بهبهانی با نام خانوادگی همسر خود خوانده شد؛ اگرچه از همسر اول خود جدا شده ، و با منوچهر کوشیار که در دوران دانشجویی آشنا شده ، ازدواج نموده بود.
سیمین بهبهانی در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد و تحصیل کرد، ولی برغم آن ، به مدت ۳۰ سال از سال ۱۳۳۰ در آموزش و پرورش فقط به تدریس اشتغال داشت.
سیمین بهبهانی در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد و از سال ۱۳۵۷ هم یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود . کانونی که نقض حقوق بشر را در هر شرایطی به ویژه بعد از انتخابات سال ۸۸ تاکنون محکوم کرده است و خواستار آزادی کلیه دستگیر شدگان بعد از انتخابات بوده است.
سیمین بهبهانی یکی از حامیان بزرگ جنبش زنان بود و با شرکت در تظاهرات اعتراضی و مطالباتی فعالان زنان در اجتماعات خیابانی، با وجود موقعیت ضعیف جسمانی اش ، بدون کوچکترین ملاحظهای مورد حمله و خشونت با باطوم ماموران حکومت قرار میگرفت. وی در ۱۷ اسفند سال، ۱۳۸۸ سال کودتای انتخاباتی احمدی نژاد به دعوت شهرداری پاریس قصد داشت برای سخنرانی به مناسبت روز زن به پاریس برود که از سوی ماموران جمهوری اسلامی بدون اطلاع قبلی ممنوع الخروج شد.
سیمین بهبهانی آثار ادبی زیادی را به جای گذاشته است که یکی از آن مهمترین ها سروده های وی در سال ۵۹ بنام « دوباره میسازمت وطن» است.
بهبهانی در سال ۲۰۰۹ جایزه سیمون دوبوار برای آزادی زنان را از آن خود کرد.
مهرگان درگذشت این غزلسرای آزاده و حامی جنبش مردمی کشورمان را به همه آزادگان و دوستاران وی تسلیت
می گوید.
نام ها و چهره های نازدودنی جنبش سندیکایی :
مرتضی حجازی؛ از پیش کسوتان و رهبران جنبش سندیکایی کارگران ایران
رشته مقاله های نام های نا زدودنی تا کنون با استقبال خوانندگان و علاقمندان روبرو شده است. اتحاد کارگر بولتن کمیته روابط سندیکایی ایران هدف خود از انتشار این مجموعه را آشنایی کارگران جوان و نسل جوان سندیکالیست های میهن با تاریخ پُر افتخار جنبش کارگری قرار داده است. آشنایی با این تاریخ پُر غرور یک نیاز، یک ضرورت کتمان ناپذیر قلمداد می گردد. تجربه دیروز را باید در خدمت مبارزه امروز قرار داد. نسل جوان کارگران ایران باید بدانند از پیشینه و سابقه ای بسیار غنی و درخشان و سنت های انقلابی اصیل برخوردارند. اینک در ادامه این رشته مقاله ها به یکی از پیش کسوتان ارجمند تاریخ جنبش کارگری ـ سندیکایی می پردازیم. او رهبری توانا و یکی از نخستین مبارزان شهید جنبش کارگری ایران است.
در تاریخ سراسر مبارزه و افتخار جنبش کارگری ـ سندیکایی میهن ما، مرتضی حجازی از برجسته ترین رهبران نسل اوّل به شمار می آید. او نخستین شهید جنبش سندیکایی کارگران در تاریخ معاصر ایران معرفی می گردد. نام او با تاسیس و فعالیت یکی از اولین سندیکاهای کارگری یعنی اتحادیه کارگران چاپخانه های تهران عجین و آمیخته است. مطابق اسناد رسمی، اتحادیه کارگران چاپخانه های تهران که در آستانه انقلاب مشروطه در سال های85 ـ 1284 خورشیدی تأسیس گردیده بود، از زمره مهم ترین و موثرترین سندیکاهای زمان خود محسوب می شد. این سندیکا به همراه دیگر سندیکاها در سال های 1304 ـ 1297 خورشیدی مجموعه ای از اعتصاب های تأثیر گذار تاریخ جنبش کارگری میهن ما را سازماندهی کرده است. اعتصاب 14 روزه سندیکای چاپخانه ها مقام ماندگار و پُر ارزشی در تاریخ به خود اختصاص می دهد. خواست های اتحادیه کارگران چاپخانه های تهران در آن اعتصاب تاریخی از جمله عبارت بودند از: "قرار 8 ساعت کار در روز، بهبود وضعیت کارگران، حق انعقاد قرار دادهای دستجمعی، دریافت کمک های طبی (پزشکی) برای کارگران بیمار، دریافت مزد در ساعات اضافه کاری، تعطیلی روزهای جمعه و اعیاد و رسمیت یافتن 10 روز مرخصی سالیانه برای کارگران"! این اعتصاب و کامیابی آن یک شاخص اساسی از روند رو به رشد آگاهی طبقاتی کارگران میهن ما و سنت های ریشه دار طبقاتی جنبش سندیکایی است. بعلاوه اتحادیه کارگران چاپخانه های تهران نقش موثری در وحدت صف های جنبش سندیکایی ایفا کرد و در اتحاد با سندیکای کارگری کفاشان، خبازان و دیگر اتحادیه های آن روز، شورای مرکزی اتحادیه های کارگری را پدید آوردند که مرکز واحد سندیکایی آن دوره معین قلمداد می شود. شورای مرکزی اتحادیه های حرفه ای در عین حال به یک موفقیت بزرگ نیز دست پیدا کرد. این شورا رسماً به عضویت انترناسیونال اتحادیه های کارگری سرخ ـ پروفینترن ـ درآمد. این یک دستاورد بزرگ و تاریخی به حساب می آید. مرتضی حجازی مبارز و رهبر برجسته و فراموش نشدنی این دوره از حیات جنبش سندیکایی کارگران ایران است.
مرتضی حجازی در سال 1281خورشیدی در یک خانواده فقیر در شهر تهران به دنیا آمد. دوران کودکی را در مکتب های آن روز تهران سپری کرد و سواد آموخت. 15 ساله بود که پدرش را از دست داد و برای تأمین مخارج خانواده مجبور به کار شد. در 15 سالگی به استخدام یکی از چاپخانه های تهران در آمد و به عنوان حروف چین مشغول به کار شد. به سرعت در این حرفه مهارت کسب کرد. او از سال 1298 در صف اتحادیه کارگران چاپخانه های تهران فعال بود و سپس به سنگر سیاسی طبقه کارگر ـ حزب کمونیست ایران سلف حزب توده ایران پیوست. مرتضی حجازی از سازماندهندگان اعتصاب های سال های 1304 ـ 1300 کارگران تهران است. در اثر فعالیت خستگی ناپذیر، اعتماد عمیق کارگران و درایت سندیکایی و سیاسی به یکی از رهبران جنبش سندیکایی بدل شد. در تمام مبارزات سندیکایی سال های 1307 ـ 1300 مرتضی حجازی چهره ای برجسته و دارای نقش درجه اوّل است. علاوه بر فعالیت سندیکایی و سازمان دهی اتحادیه های کارگری، وی در تهیّه و نگارش مطالب و گزارش های کارگری به زبان ساده و قابل فهم برای کارگران همراه افرادی نظیر جعفر پیشه وری، محمد دهگان، نیک بین و سلطان زاده، میکائیلیان و دیگران شرکت داشت. مقاله های او در روزنامه های کارگری مانند حقیقت و اقتصاد ایران و ستاره سرخ درج شده است. او را به حق یکی از بر جسته ترین سازمانگران تاریخ جنبش سندیکایی کارگران ایران و از پیش کسوتان پُر افتخار آن می دانند. مرتضی حجازی در این دوره تاریخی نقش بسیار موثر در رشد و اعتلای جنبش سندیکایی داشته است. در سال های 1307 ـ 1304 اعمال فشار دیکتاتوری رضاخانی بر جنبش سندیکایی کارگران و حزب های ترقی خواه رو به افزایش نهاد و بسیاری از فعالین کارگری شناسایی و مورد پیگرد و تهدید قرار می گرفتند. مرتضی حجازی در سال 1307 به نمایندگی از طبقه کارگر ایران و سندیکاهای کارگری به مسکو سفر و با رهبری انترناسیونال اتحادیه های کارگری سرخ دیدار و گفتگو کرد. در همین دوران مراسم روز جهانی کارگر با شکوه در تهران و بندر انزلی توسط کارگران برگزار شد. حجازی هنگام بازگشت به کشور توسط شهربانی رضا خانی بازداشت و به زندان تهران انتقال داده شد. برای ماه های متوالی این رزمنده قهرمان طبقه کارگر در سلول انفرادی مورد شدیدترین شکنجه های جسمی و روانی قرار گرفت. از جمله چندین روز متوالی شلاق می خورد و در همان حال روی سرش یخ گذاشته و آب به زیر پایش می ریختند. او زیر شکنجه مقاومت بی نظیری از خود نشان داد و هرگز لب به سخن نگشود. فرزند قهرمان توده های کار و زحمت، حسرت تسلیم را بر دل اوباشان رژیم پهلوی (رضا خان) گذاشت. او که از محروم ترین لایه های اجتماعی بر خاسته بود، به طبقه خود و محرومان و آرمان سیاسی و مبارزه سندیکایی اش تا آخرین لحظه زندگی وفادار ماند. رضا خان شخصاً نسبت به مبارزان جنبش کارگری کینه حیوانی داشت و به دستور امپریالیسم انگلیس و با یاری آنها با خشونت جنبش کارگری و سندیکایی را سرکوب می کرد.
مرتضی حجازی در سال 1307 در زندان رضا خان به شهادت رسید. در حمایت از مرتضی حجازی تمامی اتحادیه های کارگری جهان به فراخوان سندیکاهای کارگری ایران پاسخ داده و در آن زمان کارزار بزرگی را برای حجازی این نخستین شهید جنبش سندیکایی بر پا کردند. سید جعفر پیشه وری با انتشار مقاله ای با گرامی داشت خاطره مرتضی حجازی رهبر برجسته جنبش سندیکایی کارگران ایران در باره او چنین نوشت: "مرتضی حجازی، اهل تهران، از طفولیت وارد چاپخانه شد، پانزده سال از عمر خود را در راه اتحادیه های کارگری صرف کرده و بالاخره در زندان شهربانی قربانی شده است. مزارش معلوم نیست، ولی خاطره او در قلب کارگران همیشه باقی خواهد ماند".
از مرتضی حجازی تا حسن جلالی جنبش سندیکایی کارگران ایران در تمام طول حیات پُرافتخار خود، علی رغم سرکوب و اعدام به مبارزه ادامه داده و با تکیه بر سنت های ریشه دار طبقاتی، اینک نیز راه پیش کسوتان خود را ادامه داده و می دهند. تاریخ از مرتضی حجازی ها، علی شناسایی ها، هدایت معلم ها، علی امیدها، حسن حسین پور تبریزی ها و حسن جلالی ها با افتخار و غرور یاد می کنند. نسل جوان کارگران ایران با الهام از این چهره ها و نام های نا زدودنی، راه آنها را با سربلندی ادامه می دهند.
تیرماه هرسال، با یاد سهراب شهید ثالث
به یاد سهراب شهید ثالث، سینما گر پیشرو
فیلمهایی که مردم را سرگرم میکند بهاندازهی کافی ساخته میشود. فیلمهایی که دروغ ودغل درآن زیاد است واصلا ربطی بهزندگی ما ندارد. چیزی که ساخته نمیشود این است که ما چگونه زندگی کردیم، در چه سوراخ هایی افتادیم و چه بلا هایی به سرمان آمده است. «سهراب شهید ثالث».
«من در سینما الگویی ندارم... الگوی من خوشبختانه یک نویسنده است؛ "چخوف" اگر چخوف زنده بود، میتوانست داستانهای خود را به راحتی به فیلم برگرداند.
او نوولهای خود را با دقت و ریزبینی یک فیلمنامه به روی کاغذ آورده است.
من ریتم کارهای خود را از چخوف یاد گرفتهام... در پرورش مضمون هم به چخوف مدیون هستم؛ همه خیال میکنند که ماکسیم گورکی نویسندهای سیاسی است، اما من فکر میکنم که چخوف خیلی دقیقتر و عمیقتر از گورکی به سیاست پرداخته است.»
سهراب شهید ثالث، مانند چخوف، هرگز در فیلمهای سینمایی خود به طور مستقیم به سیاست نمیپردازد، اما سیاست همیشه در پس زمینهی تمام کارهای او حضور دارد. او بر حضور سیاست در هر برخورد عمیق با درونمایههای اجتماعی تأکید میکند.
شهيد ثالث در فاصله سالهاي 1346- 1343 تحصيلات عالي خود را در مدرسه پروفسور كراوس وين در رشته سينما آغاز كرد و سپس از مدرسه کنسرواتوار مستقل سينمای فرانسه فارغ التحصيل شد. در بازگشت به کشورش در سال ١٣٤٨ درحالیکه از یک دوره بیماری سل و خونریزی دستگاه گوارش جان به در برده بود، به عنوان نویسنده و مترجم در وزارت فرهنگ و هنر استخدام شد.
بیان درد و رنج توده ها
سهراب نمی توانست فقر و محرومیت مردم کشورش را ببیند و سکوت کند. او وظیفه هنرمند را به تصویر کشیدن زشتیِ درد و حرمانی توده هایی می دانست که نظم ناعادلانه حاکم بر جامعه آن ها را به بند کشیده و امکان زندگی در خور انسان را از آنان سلب کرده است. از این رو او تمام عمر خود را همچون نویسنده محبوبش چخوف، خلاقانه در راه اعتراض به این پلیدی ها که همچون «یک اتفاق ساده» در جامعه قلمداد شده است اختصاص داد.
شهید ثالث از آنجا که عبور موفق از پیچ و خم های حوادث و تحولات اجتماعی را بدون بهره مند شدن از تجربیات حزبی امکان پذیر نمی دید در راستای اعتقادات خود به حزب توده ایران پیوست و تا آخر عمر به فعالیت در این حزب ادامه داد.
شهيد ثالث، فعاليت در سينما را با ساخت فيلم كوتاهي به نام «قفس» آغاز كرد. "آیا"، "سیاه وسفید" و "یک اتفاق ساده" از فیلم های بعدی او بود که جایزه خرس نقرهای بهترین کارگردانی را از جشنواره فیلم برلین برای او آورد. "طبیعت بیجان" پس ازیک اتفاق ساده شهید ثالث را بهاوج شهرت رسانید.
تلاش های روشنگرانه او بالاخره باعث شد مزدوران امنیتی رژیم شاه عرصه فعالیت را چنان بر او تنگ کنند که او در سال ١٣54برای ادامه کار فیلم سازی اش ناچار شد کشور را ترک کند. شهید ثالث اما درآلمان نیز آرام نبود. فیلم "درغربت" نخستین فیلم او بود که در خارج از کشور ساخته شد. و سپس "زمان بلوغ"، خاطرات یک عاشق"، "اتوپیا" و "گلهای سرخ آفریقا" ازفیلمهای معروف اوست که برندهی جوایزی نیز شده است. «قرنطینه»، «آخرین تابستان گرابه» و « چخوف، یک زندگی» و... را در زمان اقامتش در آلمان ساخته است.
پس از فیلم" خاطرات یک عاشق" که جایزهی مخصوص فستیوال لندن را در سال ۱۹5۶گرفت، در آلمان مانع گفت وگوی او با وسایل ارتباط جمعی شدند. «جلوی کارم را اینجا گرفتند چون در مصاحبههایم خیلی بهحکومت ایران حمله می کردم. پلیس آلمان و پلیس ایران با هم خوب کار میکردند.»ازآن پس همهی سوژههای پیشنهادی او در آلمان با جواب منفی مواجه میشود."اوتوپیا" فیلم زیبا ودیدنی او نیز بهمراه فیلم مستند" تعطیلات طولانی لوته آیسنر"رد میشود.«بعد انقلاب شد وبلافاصله برنامه اول تلویزیون آلمان یک اتفاق ساده را پخش کرد. وگفتند که کارگردان این فیلم با دیکتاتور ایران جنگیده ودر آلمان کار وزندگی میکند.» فیلم کوتاه سی وپنج میلیمتری "نظم"پس ازآن نه تنها کاندید در فستیوال کن میشود که جایزهی برنز"هوگو"را در شیکاگو از آن خود میسازد.
سهراب شهيد ثالث، 22فيلم كوتاه و بلند مستند و دوازده فيلم سينمايي ساخت.
شهيد ثالث 7 تير ماه 1322 در تهران متولد و 10 تيرماه 1377درغربت درگذشت.
به گفتهی ناصر تقوايی؛« او از آغازگران موج نوسينمای ايران بود. در هر كجای دنيا كه فيلمی ساخته میشود و مورد استقبال قرار میگيرد، ديگران نيز آن راه را ادامه ميدهند. ولي در ايران اين اتفاق نمیافتد، دردهه 1340 كسی علاقهای بهكار با ما نداشت تا اينكه فيلمهای «قيصر» و «گاو» ساخته شدند كه تاثيرگذار بودند. ما هم بهتدريج احساس كرديم كه برای ادامه سينما بايدخودمان بهفكر باشيم. كانون سينماگران پيشرو را تاسيسكرديم كه «طبيعت بیجان»سهرابشهيد ثالث اولين نتيجهاش بود.»
آيدين آغداشلو،نقاش و هنرشناس معاصر در باره اين فيلمساز گفته است: پنج مقاله درباره او نوشتمو بيم داشتم كه از ياد برود و بعدها مطمئن شدم كه از ياد نخواهد رفت. . . او بسياری از شعار، سانتیمانتاليزم و احساسات گرايینفرت داشت و هر چيز نحيف و پيشِِ پاافتادهای او را رنج ميداد. او مهر سرشاري نسبتبه هر موجودی داشت كه در معرض مخاطره قرار ميگيرند . . . به گفته آغداشلو بخش عمده ای از حيثيت و اعتبار سينمای ايران مديون راهی است که شهيد ثالث شروع کرده، راهی که تنها شروع کرد و در طی آن به هيچکس باج نداد و کوتاه نيامد. . . سهراب بیجايگزين بود و شيوهاش را در دورانش كسیتكثير نكرد. حرف تلخی به كسی نمیزد و با كسی تندی نمیكرد. انسان شريفی به تماممعنا بود و وقتي سهراب درگذشت، جهان جای تنگتری شد»
یادش گرامی
ا. رسته
سنتی انسانی و ارزشمند در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه کشورمان که درس گیری از آن از ضرورت های امروز جنبش مردمی
کشورمان است
ماموریت شاه حسینی برای کمک به خانواده وارطان سالاخانیان
علی اشرف فتحی، روزنامه نگار در وبلاگ خود خاطره ای را از کمک حسین شاه حسینی به عنوان معتمد برادران زنجانی (آیت الله سید ابوالفضل مجتهد زنجانی وآیت الله سید رضا فرید زنجانی) به خانواده وارطان سالاخانیان که بعد از کودتای ۲۸ مرداد زیر شکنجه ماموران رژیم کودتا کشته شد نقل کرده است
متن کامل این خاطره به نقل از وبلاگ وی به شرح زیر است:
پریروز برای گفتگویی درباره فعالیت های مرحوم آیت الله طالقانی در تهران، پس از دوسال دوباره مهمان حسین شاه حسینی بودیم، و مگر می شود با حسین شاه حسینی هم صحبت شد و حرفی از برادران زنجانی (آیت الله سید ابوالفضل مجتهد زنجانی وآیت الله سید رضا فرید زنجانی) نشنید؟
شاه حسینی که معتمد و امین این دو فقیه مجاهد بوده است، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت که پس از آنکه وارطان سالاخانیان که یک فعال سیاسی ارمنی عضو حزب توده بود زیر شکنجه وحشیانه کشته شد ولی حاضر به همکاری با کودتاگران نشد، از طرف آیت الله حاج آقا رضا زنجانی که مسؤول مالی آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی (مؤسس حوزه علمیه قم) و وکیل شرعی آیت الله العظمی میلانی بود، مأمور می شود که از وجوه شرعی، ماهیانه مبلغ ۱۵۰ تومان به خانواده وارطان پرداخت کند. وارطان را ما ایرانی ها باشعر معروف دوستش احمد شاملو می شناسیم. شاه حسینی هر ماه این مبلغ را به خانه وارطان می برده و به همسر و فرزندان خردسالش می داده است. این کمک هزینه به مدت ۲۹ سال یعنی تا زمان رحلت آیت الله حاج آقا رضا زنجانی در ۱۴ دی ۱۳۶۲ پرداخت می شده است.
شاه حسینی می گوید که در مراسم ترحیم آیت الله زنجانی در مسجد ارک تهران، فرزندان جوان وارطان در حالی که صلیبی بر گردن آویخته بودند در حیاط مسجد برای دقایقی حاضر می شوند و چند روز بعد نیز همسر وارطان اصرار می کند که باید برای ادای احترام به رهبر نهضت مقاومت ملی، بر سر قبر او در حرم حضرت معصومه (س) حاضر شود. شاه حسینی که متوجه حساسیت های حضور یک ارمنی در حرم بوده، با مرحوم آیت الله دکتر مهدی حائری یزدی مشورت می کند و ایشان نیز توصیه می کند که بدون هیچ سر و صدایی، همسر وارطان را محجبه به سر مزار مرحوم زنجانی در درون حرم ببرد.
شاه حسینی و همسر وارطان در اواخر سال ۶۲ بر سر مزار زنجانی ( که اکنون در کنار مزار آیت الله سید محمد شیرازی و در بخش زنانه حرم قرار گرفته) حاضر می شوند و همسر وارطان برای مدتی طولانی در حالی که چادرش را بر سرش کشیده بود زار زار گریه می کند، زمزمه هایی زیر لب می خواند و بدین گونه نسبت به محبت سی ساله این فقیه مجاهد شیعه نسبت به خانواده یک مبارز سیاسی ارمنی توده ای ادای احترام می کند. این فقط گوشه ای از عظمت شخصیت این دو برادر گمنام ولی اثرگذار تاریخ معاصر ماست که امیدوارم حق آنها بیش از اینها ادا شود.
حسن حسین پور تبریزی – یک سندیکالیست بزرگ
یک خرداد سالروز شهادت حسن حسین پور تبریزی - سندیکالیست بزرگ کشورمان می باشد. از همین رو یادواره زیر را برای گرامیداشت یاد او انتخاب نموده ایم
“در ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ جلادان جسم نیمه جانش را برای آخرین بار به بیمارستان دکتر شریعتی رساندند. در بدن این مرد ۵۸ ساله که به اندازهٴ جسم رنجور یک کودک شش، هفت ساله تحلیل رفته بود یک جای سالم پیدا نبود. روی بدن او خصوصا سینه و پشتش، تمام جاهای سوزن یا سوختگی های عمیق بود. تازه معنای دو کلمه حرف او «جهنم واقعی» برای پرستارها و دکتر آشکارشد.”..
رفیق شهید حسن حسین پور تبریزی
پرنده ای که بر بال های خونین خود اوج گرفت
شهادت در زیر شکنجه ـ یک خرداد ۱۳۶۲
«من چمدانم همیشه کنارِ در است.»
این جمله ترجیع بند زندگی شعر گونهٴ حماسی او بود. همیشه برای حزبش آمادهٴ رفتن بود وهر خطری را به جان و دل می خرید. ولی این بار سفر آخرش، سفری دیگرگونه بود: ابتدا اورا در کوره های جهنم زای زندان جمهوری اسلامی گداختند، قطره قطره تا وزن کودکی نحیف ذوبش کردند. پس آنگاه در بستری از افتخار پیکاری بی امان، قهرمانی را برای همیشه به خواب سپردند که به لحظهٴ وداع با زندگی، شوق زندگی را به امید ادامه ای از حزبش در یاد چشمان دختر کوچکش فروغ خلاصه کرده بود. و با این سفر و بدینسان بود که چمدانی بی مسافر ماند و هرگز به در خانه بازنگشت. رفیق حسن حسین پور تبریزی به سال ۱۳۰۴ در بادکوبه متولد شد. پنج ساله بود که به همراه خانواده اش به ایران مهاجرت کرد. دورهٴ ابتدایی تحصیلات خود را در شهر رشت گذراند. پدر و مادرش پیشه ورانی بودند که به قول رفیق شهید «با همدیگر یک کارگاه خیاطی کوچک را که در یک چرخ خیاطی و اطوی ذغالی خلاصه می شد می گرداندند.» پدر و مادرش اگر چه از نظر مادی فقیر و تهیدست بودند ولی از نظر روحی بیش از حد تصور غنی و بینیاز می نمودند. تبلور این حقیقت بعدها در وجود فرزند ارشد خانواده، رفیق حسن، به وضوحی انکار ناپذیر جلوه گر شد.
فقر خیلی زود این فرزند ارشد خانواده را از مدرسه راهی کار برای لقمه نانی کرد. او پس از اتمام دوره دبستان به آبادی ورسک در شمال ایران رفت و به استخدام راه آهن درآمد. در همین آبادی بود که بایک انقلابی پیر که صاحب یک قهوه خانهٴ کوچک بود و ازآن گذران زندگی می کرد آشنا شد. آشنایی با این قهوه چی پیر ولی آگاه و انقلابی معنای تازه ای به زندگی رفیق حسین پور که درآن زمان نوجوانی چهارده ساله بود بخشید. با درس های این دانای پیر نخستین دریچه ها به جهانی شگرف به روی او گشوده شد و از همین دریچه ها بود که رفیق حسین پور درتمام طول زندگی، تا دم واپسین حیاتش، به جهان پیرامون خود نگریست.
رفیق حسین پور به سال ۱۳۲۲ به عضویت حزب توده ایران درآمد. طولی نکشید که به واسطهٴ روحیه انقلابی و استعداد سرشارش در درک مسایل کارگری به عنوان یکی از کادرهای فعال حزب توده ایران در حزب شناخته شد. او که جوانی پرانرژی، سرشار از شور و احساسات انقلابی ولی درعین حال سازمان دهی پی گیر و منضبط بود، پس از بهمن سال ۱۳۲۷ (سالی که حزب توده ایران غیرقانونی اعلام شد) از طرف حزب به جنوب ایران اعزام شد. دراین سالها، که سالهای نضج جنبش ملی ایران حول شعار ملی شدن نفت بود، فعالیت حزب توده ایران به مبارزات طبقه کارگر در بخش صنایع نفت هرروز ابعاد تازه تری می بخشید. سازمان دهی اعتصابات کارگری رفیق حسین پور درکنار دیگر رفقایی چون رفیق علی امید تاثیری انکار ناپذیر در گسترش و تداوم این مبارزات داشت. به عنوان مثال می توان از برگزاری اولین اعتصاب خونین ولی پیروزمند کارگران نفت در بندر معشور نام برد که بیش از یک ماه به طول انجامید و رفیق حسین پور از طرف کمیته ایالتی خوزستان رهبری آن را برعهده داشت.
رفیق حسین پور از دوران کودکی، یعنی از سنینی که به نوشته خودش هنوز در کلاس دوم ابتدایی بود، علاقهٴ بسیار زیادی به شعر و ادبیات داشت و این علاقه هیچگاه اورا رها نکرد. درپاسخ به همین نیاز ادبی بود که رفیق حسین پور که از پانزده سالگی شروع به نوشتن کرده بود. دراین سالهای پرتلاطم، درکنار فعالیت های تشکیلاتی، در زمینهٴ ادبیات و مقاله نویسی نیز بیش از پیش فعال بود. شعرهای این سالها بیشتر غزل، دوبیتی و چهار پاره سازی و مقالاتش مسائل گوناگون روز به خصوص مسائل جنبش کارگری را در برمی گرفت. مقالهٴ «مزار ابوالحسن» یکی از مقالاتی بود که او را شهرهٴ خاص و عام کرده بود. به نوشتهٴ خودش «این مقاله حکم اعتراضی را داشت به عمل شرکت نفت ایران و انگلیس در آبادان (بهمن ماه ۱۳۲۹) و به نبش قبر توسط این شرکت در گورستانی به نام ابوالحسن که آرامگاه عزیزانی از کارگران بود که در اعتصابات این منطقه به شهادت رسیده بودند.» پس از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، رفیق حسین پور که به اتفاق چند تن از رفقای دیگر، از جمله رفیق شهید علی شناسایی، برای شرکت در یک دورهٴ آموزشی سندیکایی و نیز شرکت در یک اجلاسیهٴ سندیکایی به خارج از کشور رفته بود، در بیروت دستگیر و در فرودگاه مهرآباد یک راست به زندان بردند. در زندان قزل قلعه روزهای هر ساعتش قرین مرگ آغاز شد.
مصاف شکنجه و سکوت. مصاف شلاق و سرود. مصاف زخم و لبخند. شکنجه گر جلاد شاه به او گفته بود: «این کاغذ را نگاه کن! اجازه نامهٴ دفن توست واین هم مهر و امضای پزشکی قانونی. تو ازنظر این دم و دستگاه مرده ای. پس بگو وگرنه آنقدر می زنمت که واقعا بمیری.» اما جواب او چیزی جز لبخندی که به پوزخند می مانست نبود. رفیق می دانست و بارها گفته بود که شکنجه گر نمی خواهد تورا بکشد، می خواهد به هر طریق زجر کشت کند. تا اگر حرفی داری بزنی. و حرف اول و آخر او یکی بود: «من فقط سندیکالیست هستم.»
رفیق حسین پور درسال ۱۳۳۶ از زندان آزاد شد. با تمام فشارهای طاقت فرسای مالی که بیکاری نیز آن را تشدید می کرد وازآن گذشته به علت داشتن «سوء سابقه»، امید چندانی برای یافتن کاری مناسب وجود نداشت، با اینهمه رفیق حسین پور هیچگاه از فکر حزب خود ومبارزه در راه اهداف آن غافل نشد. زیرا اگرچه «ازهمان نخست نان مسئله اساسی سفره اش بود»، هیچگاه ــ همانطوری که دریکی از شعرهایش نوشته است ــ نتوانست بدون «طرفیت» زندگی کند: «… و چرا پس با هرزبانی شده حرف دلم را به فریادهای مردمم نکشانم
که من نیز
با طرفیت زیسته ام.»
آری، او نه غافل شد و نه هم دراین دوران سیاهِ شکست و پراکندگی، نا امید. ایمان! ایمان به راهِ آمده و راهی را که باید رفت از رفیق حسین پور تبریزی یکبار برای همیشه انسان مبارزی ساخت که هیچ چیز بهتر ازاین شعرش خطاب به حزب نمی تواند به عمق روحیه شکست ناپذیر ومصاف جوی او نقب بزند:
«زیباست دروغ اگر تو به سخن درآئی
زیباست تاریکی اگر تو رَهَم بنمائــی
زیباست شکست اگر تو صحنه بیارائی»
رفیق حسین پور همزمان با تلاش برای پیدا کردن کار به تلاش پیگیر خود برای تشکیل یک گروه حزبی مخفی نیز ادامه می داد. در ادامه همین تلاش مداوم بود که او موفق به تشکیل یک گروه مخفی حزبی به نام «آرش» شد و پس از چندی نشریه ای مخفی به همین نام، یعنی «آرش»، که شامل مقالات سیاسی و ادبی به قلم خود رفیق بود منتشر کرد. رفیق شهید عزت اله زارع یکی از اعضای وفادار این گروه مخفی بود که یکبارهم در اواخر سالهای ۱۳۴۰ به زندان شاه افتاد ولی با مقاومتی دلیرانه سربلند از شکنجه گاه های ساواک جان سالم به دربرد.
رفیق حسین پور با تلاش زیادی توانست کاری در یک کارخانه لعاب سازی به عنوان کارگر کوره پیدا کند. این کارخانه پس از چند سال به صنایع فلزی ایران واگذار شد. رفیق نه در حرف بلکه درعمل توانسته بود تجربه های زندگی را با اندوخته های علمی خود به طور چشم گیری محک بزند. و به خاطر همین لیاقت فکری او بود که در اوایل سال ۱۳۵۰ بعد از گذراندن یک دوره کوتاه مدت مدیریت، به سمت رییس امور اداری صنایع فلزی ایران برگزیده شد و تا انقلاب درهمین سمت باقی ماند. گفتنی است که پاکی و صداقت او دراین مقام حساس اداری بیشتر از همه چیز و در وحله نخست با گذران سخت زندگی، وجدان زلال اورا به آزمون گرفته بود. سربلندی او ازاین آزمون، ازاین پاک ماندن، یکی همان که در نامه ای به فرزندش چه با تنفر از «میز کثیف ریاست» سخن رانده است.
از اوایل سالهای ۱۳۴۰ رفیق حسین پور تبریزی همزمان با کار مخفی حزبی به طور روزافزون به هنرشعر از هردو نظر تحقیقی و سرایشی روی آورد. آثاری که رفیق دراین سالها و سالهای بعد نوشت نیاز به بررسی جدی، کاملاً جداگانه و وسیع دارد. این آثار اگرچه شامل نمونه های برجسته ای از شعر مقاومت آن سالهاست و از نظر فرم و محتوی دارای ویژگی های خاص شعری است، ولی بنا به خواست خود رفیق اقدامی برای چاپ و نشر آنها درسالهای قبل از انقلاب انجام نگرفت. او می گفت چاپ این شعرها احیانا شهرت می آورد و شهرت هم مزاحم کار مخفی تشکیلاتی است. من میان شعر و شهرت یا حزب و کار مخفی، دومی را انتخاب کردم. قابل ذکراست که پس از پیروزی انقلاب حزب تصمیم به چاپ این اشعار گرفت. ولی هنوز نیمی از اشعار حروف چینی نشده بود که با یورش گزمگان رژیم به چاپخانه حزب، کارهای انتشاراتی حزب مختل و بسیاری از آثار زیر چاپ به تاراج رفت.
رفیق حسین پور تبریزی که دارای مطالعات فراوان در زمینهٴ ادبیات، فلسفه ومسائل مارکسیسم ــ لنینیسم بود وبه نقل قول از نوشته خودش «خواندن و نوشتن [برایش] نه برای نان درآوردن بلکه ضرورتی بود اجتناب ناپذیر»، درسنامهٴ مدونی به منظور تدریس فلسفهٴ علمی و مسائل تشکیلاتی حزبی تهیه کرده بود. او از میان دوستان و آشنایانِ کارگر، دانشجو، کارمند و …، آنهایی را که دارای علاقه و روحیه فراگیری مسائل فلسفی ــ اجتماعی می یافت، انتخاب می کرد و سپس با تشکیل کلاس هایی ــ به ضروتی ــ یک نفره و گاه چند نفره، به تدریس مدون اصول مقدماتی فلسفه، اقتصاد سیاسی و مسائل تئوریک سوسیالیسم به آنها می پرداخت. از درون همین کلاس ها بود که او افراد مطمئن، مستعد و علاقه مند را انتخاب و به حزب دعوت می کرد. و نیز از همین طریق بود که او توانست در اواخرسالهای ۱۳۴۰ و اوائل سالهای ۱۳۵۰ یک گروه مخفی دیگربه نام «آرمان» را تشکیل دهد. رفیق شهید ابراهیم حسن پور یکی از اعضای برجستهٴ این گروه بود. این دو گروه مخفی حزبی یعنی «آرش» و «آرمان»، با مسئولیت رفیق حسین پور بدون آگاهی از وجود یکدیگر تا پیروزی انقلاب به طور پی گیر و سالم فعال بودند که هردو گروه با فعالیت علنی حزب بعد از پیروی انقلاب، همراه با رفیق مسئول خود به شط جوشان حزب پیوستند. دریورش وحشیانهٴ ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ به حزب تودهٴ ایران، رفیق به همراه دیگر کادرها و اعضاء رهبری حزب تودهٴ ایران دستگیرشد. باردیگر زندگی زندان، برای او تمام زندگی اش را در بوتهٴ آزمایش قرارداد. اما او فرزند راستین خلق بود و درمقابل دشمنِ خلق حسابش روشن. هنگامی که جسم خون آلود درهم فشرده اش را به کف سلول پرت کردند، به رفیق جوانی که هم سلول اش بود، گفت: «به بیرون برسان که من حتی از اعتراف اسم خودم هم به روی کاغذ بازپرسی سرباز زدم.» این رفیق جوان همان کسی بود که پس از آزادی گفته بود: «رفیق تبریزی آنقدر شکنجه شده بود که حتی از جویدن غذا عاجز بود و من مجبور بودم غذا را بجَوَم و خرده خرده در دهان او بگذارم.» در سلولی دیگر، رفیق تبریزی، به یک رفیق جوان از سازمان جوانان حزب تودهٴ ایران گفته بود: «امکان آزادی من نیست، ولی تو جوانی و بارت سبک تر. اگر آزاد شدی و یا اگر توانستی، به گوش حزبم برسان که من درمقابل فحش بازپرسم به حزب، به رویش با دهان خون آلود تُف کردم.» آری، به قول یکی از رفقای شاعر «تُفی به قیمت جان به روی جلاد رژیم.»
تنها در مدت ۴ ماه، دو سه بار درحالت مرگ اورا به بیمارستان رساندند. می خواستند زنده بماند تا شاید بتوانند روح بزرگش را بشکنند، تا شاید لب به سخن گشاید. اما آنها حقیرتر و کوچک تر ازآن بودند که بتوانند بفهمند مردی که در سرتاسر زندگی اش حتی یکبار فریب دسیسه های پول و رفاه زندگی و یا حتی شهرت هنری را نخورد؛ مردی که از کارگری تا ریاست را پاک تر از اشک چشم زندگی کرد؛ مردی که تمام زندگی اش را چنان زیست تا بتواند درچنین لحظاتی به آن معنای دلخواهش را بدهد؛ آری چنین مردی چگونه لب به سخن خواهد گشود؟ او نه فقط در عرصهٴ سیاست که درتمام عرصه های زندگی «توده ای» بود. فولاد آبدیدهٴ حزب را چگونه می توان از پتک و سندان دشمن هراسی به دل انداخت؟
این چنین بود که در ۳۱ اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ جلادان عرق ریز نا امید، جسم نیمه جانش را برای آخرین بار به بیمارستان دکتر شریعتی رساندند. نیاز به زمان زیادی نبود تا همه بفهمند که این جسم نیمه جان، کسی جز یک توده ای قهرمان، یک مبارز راه آزادی، یک انسان رازدار خلق نیست. درآخرین لحظات زندگی، تا هنوز نفسی داشت، از حزبش می گفت و از امید برای آینده ای که باید ساخت. پرستاری پرسید: «آنجا چطور بود؟» [منظورش زندان بود] جواب، نگاهی بود و فقط دو کلمه: «جهنم واقعی!» وقتی برای معاینه پتو را پس زدند هراسی آکنده از سکوت همه را فرا گرفت. در بدن این مرد ۵۸ ساله که به اندازهٴ جسم رنجور یک کودک شش، هفت ساله تحلیل رفته بود یک جای سالم پیدا نبود. روی بدن او خصوصا سینه و پشتش، تمام جاهای سوزن یا سوختگی های عمیق بود. تازه معنای دو کلمه حرف او «جهنم واقعی» برای پرستارها و دکتر آشکارشد.
نفسی دیگر نمانده بود، گفت: «بگذارید با دختر کوچکم تلفنی دو، سه کلمه حرف بزنم.» پاسدارها گفتند: «نمی شود.» گفت: «فقط دو سه کلمه، دخترم کوچک است، سنی ندارد.» گفتند: «نه!» و با این «نه!» آخرین بود که هنگامی که چشمانش را برای همیشه می بست، ناگاه یک لحظه، لبخندی ابدی را زینت بخش لبان تشنهٴ سوخته اش ساخت: لبخند پیروزی! آری، لبخند او، لبخند پیروزی بود، چرا که اگر پاسخ به آخرین خواست او «نه!» بود، او از خیلی پیشترها آخرین غزل دلش را برای حزبش خوانده بود:
« …………….
من این جسم علیلم را که می گردد پی گورش
روان بـر کــوی عشـــاق فراوان تو می بینــم
به فصل گل اگــر که من مقیمم گوشـهٴ زندان
تو خود آگه تری از من که زندان تو می بینم
……………………………………………..»
و نیز حرف آخرش را چشم در چشم دختر کوچکش فروغ برای نسلی که در راه است سرود:
« ……………………………………
چون شروع را ادامه ای است
پس من نیز ادامه خواهم یافت
اگـر چه پیـر و پنجاه سـاله ام و یک پایـم برلب گـور
دخترکم فروغ تازه پا به سن سه سالگی گذاشته است
و همسالان او در محلهٴ بسیارند
بسیار.»
غزل زیر یکی از سروده های رفیق حسین پور در خرداد سال ۱۳۳۵ است. تخلص شعری رفیق حسین پور «پیمان» بود.
غزل
هـــرکه دل در گـروِ صحبت جــانـان دارد باطنـــی همچو مـن از آتــش گریان دارد
دل مـن ذره صفت راه بـه خورشـــید بَــرَد گرچه این عشق بلند است وغم جان دارد
عشق پروانه عــزیزاست به منـزلگه شمـع لـــیک هر شعله کجــا لایق انســـان دارد
مرغ دریا به سرش شور وشـرِ طوفان ست ورنه هر قطــره نشـان زآب فراوان دارد
شب ما گرچه چو زلفش همه دام است وبلا زیر سرهمچو رخش صبحِ درخشان دارد
گو به یوسف که چـو بخت آمده تاخیرمکن بهرِ یک بوسه زلـیخــا به لبـش جان دارد
بـده پیـمـانه که «پیمـان» نفسـی تـازه کنــد اهل درد است و زتـو حاجت درمان دارد
خاطراتی از رفیق شهید حسین پور تبریزی
خاطراتی از رفیق شهید حسین پور تبریزی در هفته نامه «اتحاد» شماره ۹۷، اول ماه مه ۱۳۶۰ درج شده. که ما را نه فقط با زندگی و مبارزهٴ رفیق شهید، بلکه با گوشه ها و فراز و نشیب های جنبش کارگری در میهن مان آشنا می کند. اینک گوشه هایی ازاین خاطرات:
«… آخرین واقعهٴ مهمی که ازاین سالها به خاطر دارم اعتصاب سراسری راه آهن شمال در مهر۱۳۲۵ است. دراین جا هم اعتصاب درواقع عکس العمل یورش ارتجاع و امپریالیسم به جنبش بود. از مدت ها قبل جریان برکناری عناصر مترقی در راه آهن شروع شده بود. این جریان از روی نقشه و حساب شده درتمام راه آهن ادامه داشت. درنتیجه ۲۰ــ ۱۰ هزار کارگر راه آهن شمال پس ازآن که درمقابل خواستهٴ منطقی خود برای ابقای عناصر مترقی جوابی نشنیدند، تصمیم به اعتصاب گرفتند. رژیم شاه این بار هم پاسخ کارگران را با سرنیزه داد. به این ترتیب که در همهٴ شهرهای شمال بلافاصله فعالین جنبش را دستگیر کردند و هم چنین برای شکستن اعتصاب، لوکوموتیورانی را مجبور کردند یک قطار حامل مسافر را به حرکت درآورد، خود من هم جزء دستگیرشدگان بودم. درتمام این سالها یکی از به یاد ماندنی ترین خاطراتم مربوط به جشن اول ماه مه، روز جهانی کارگران است. درتمام این ۴۰ سال هرسال در ۱۱ اردیبهشت این سخنان به یاد ماندنی کارگران مبارز شیکاگو در زندان در خاطرم زنده مانده: «شما می خواهید با این گلوله هایتان صدای حق طلبانه ما را درگلو خفه کنید، اما مطمئن باشید که فریاد حق طلبی ما بسیار رساتر از صدای گلوله های شماست.» … من درسال ۱۳۲۶ از زندان آزاد شدم… .
وضع جنبش کارگری از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲
… دراین سالها همچنان اخراج دسته جمعی کارگران مبارز ادامه داشت. و دولت اقدام قاطعی درمبارزه با این امر نکرد. فقط سرمایه داران را مجبور به بعضی گذشت ها می کرد، از جمله: بسیاری از کارگران اعتصابی شمال و جنوب را که اخراج شده بودند، در تهران در کارخانه «چیت سازی» که تازه داشت درست می شد، استخدام کردند. دراین سالها سندیکاهای وابسته به شورای متحده مرکزی آرام آرام احیاء شدند، منتها این حق را نداشتند که وابستگی خود را به شورای متحده اعلام کنند. زیرا دولت مصدق قانونی را که به موجب آن شورای متحده منحل اعلام شده بود هم چنان محترم می داشت… آخرین نکته که باید دربارهٴ مبارزه سندیکایی آن سالها بگویم سیاست محتاطانه و ظریفی بود که باید درقبال دولت مصدق درپیش می گرفتیم، به نحوی که هم خواست های مطالباتی کارگران برآورده شود و هم دولت ملی تضعیف نگردد. دراین زمینه در سالهای آخر موفق تر بودیم. اردیبهشت سال ۱۳۳۰ من دستگیر وبعد از شش ماه از زندان آزاد شدم و این بار راهی رشت شدم… .»
به مناسبت ۲۱ اردیبهشت ماه، سالگرد تیرباران خسرو روزبه ، قهرمان ملی ایران - مشعل فروزان پیکار و امید
”به سبب تلقین های گروه هایی که خفتگی و سستی جامعه را به سود خود می یابند، هنوز بسیارند کسانی که مردان و زنان سترگ را به درستی نمی شناسند و از زندگی ها و مرگ های درخشان آنان درست درس نمی گیرند ... درست شناختن بزرگ مردان از لحاظ اجتماعی کاری ضرور است. باید تاریخ آفرینان را چنان که بوده اند، به عنوان کوشندگان خستگی ناپذیری که در پرتو همت و کار و پشتکار خود (و نه به موهبت موروثی یا مساعدت روزگار) فرهنگ مادی و فرهنگ معنوی بشریت را به سود انسان ها، به پیش برده اند ... شناسانید ... بخواهیم و بکوشیم که جامعه انسانی به برکت کار قهرمانی مردم بیش از پیش انسان های بزرگ بیافریند و خود به پای مردی آن بزرگان، آفرینشی نو یابد و آفریننده سعادت همگان شود!”
[زنده یاد رفیق فقید امیر حسین آریان پور]
با فرا رسیدن 21 اردیبهشت ماه 1393، پنجاه و شش سال از تیرباران رفیق خسرو روزبه، قهرمان ملی ایران و عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران می گذرد. در سحر گاه 21 اردیبهشت ماه 1337، رژیم کودتا آمریکایی با تیرباران خسروروزبه تلاش کرد تا با درهم کوبیدن و به خاک و خون کشیدن مبارزان توده ای ”آخرین“ شعله های رزم و پیکار را خاموش ساخته و سکوتی گورستانی را برمیهن ما حاکم کند. اما تاریخ نشان داد، آنکه درگورستان فراموشی با ننگ ابدی به خاک سپرده شد، رژیم ضد ملی شاه بود و آنکه تا به امروز دراندیشه و اراده جویندگان راه حقیقت زنده و مژده بخش است، خسرو روزبه، حزب و آرمان ها و آرزوهای شریف و انسانی اوست!
برای نسل جوان که پای در میدان دشوار مبارزه گذاشته است، نام و خاطره خسرو روزبه همچون نسل های پیشین الهام بخش و ارجمند است. نسل های پی درپی آرمان خواهان میهن ما به حق روزبه را تجسم اصولی و بی خدشه مبارزه انقلابی می دانند، از او می آموزنند و راه پرفراز و نشیب نبرد برای سعادت توده های کار و زحمت را با گام هایی که استواری آن از روزبه به ارث رسیده طی می کنند. نقش و تأثیر زندگی و پیکار رفیق شهید خسرو روزبه درجنبش مردمی کشور ما، به ویژه درمیان مدافعان سوسیالیسم و رهایی طبقه کارگر، تا به آن پایه است که تحریف شخصیت و جایگاه تاریخی خسرو روزبه درنوشته ها، جزوات و تاریخ نگاری های وابستگان به امپریالیسم و رژیم واپس گرای ولایت فقیه، جای ویژه ای را به خود اختصاص داده است.
خسرو روزبه در دفاعیات خود مسیر زندگی خویش را که منجر به پیوستن به صفوف حزب توده ایران و مبارزه در راه سعادت و خوشبختی توده های محروم شد با کلماتی آتشین و پرشور بیان می کند، کلماتی که هنوز نیز پس از سالیان دراز انگیزه بخش و شورآفرین است. روزبه دربیدادگاه نظامی خطاب به دادرسان اعلام می دارد: ”اگر عاشق و شیفته سوسیالیسم هستم، با تمام عقل و شعور و منطق و درایت خود برتری اصول آن را برسایر رژیم ها احساس کرده ام و محرک من درهر عملی که انجام داده ام، آرزوی تحقق این اصول و بالنتیجه ایجاد بنای نوین برای جامعه ایران و سرانجام تامین سعادت و رفاه و سربلندی و آزادی و شرف ملت عزیزم بوده است ... من به اقتضای آتشی که به خاطر خدمت به خلق های ایران دردرون سینه ام شعله می کشد راه حزب توده ایران را برگزیده ام و باید اذعان کنم که جانم، استخوانم، خونم، گوشتم، پوستم و همه تارو پود وجودم این راه را، راه مقدسی شناخته است و تمام سلول های بدن من وتمام ذرات وجودم توده ای است ... ”
آیاچنین کلمات شورانگیزی درباره مبارزه برای خوشبختی انسان وتوده ی محروم را می توان با تحریف و دروغ پردازی از ذهن جستجوگر و تشنه حقیقت نسل جدید مبارزان آرمان گرای امروز ایران زدود؟! پاسخ بی تردید منفی است.
زنده یاد رفیق احسان طبری در مطلبی به نام ”هدف زندگی چیست؟“ با بررسی مساله سعادت انسان به عنوان هدف زندگی و با تاکید براینکه: ”هدف زندگی کنونی ما آفرینش، کار و پیکار برای به پا داشتن کاخ پیروزی و سعادت وعظمت انسانیت است.“ درخصوص انسانی که پای در راه مبارزه می گذارد و سعادت را درنبرد اجتماعی به سود عدالت و برابری می بیند، از جمله نوشته است: ”کسی به سعادت نبرد اجتماعی دست می یابد که دارای عقل واقع بین، روح انسانی و اراده نیرومند انقلابی است. به ویژه اراده قوی نقش درجه اول دارد زیرا عصرما هنوز عصر مشکلات و موانع است. برای آنکه خوب بکوشیم و نیکو به رزمیم باید قوی الاراده باشیم. اشخاص ترسو، بی پشتکار، متزلزل، مردد، بدبین، ناتوان در مقابل کوه دشواری ها خرد می شوند. ولی اراده ای که با عقل واقع بین و روح انسانی همراه نباشد نیروی اهریمنی است. لذا باید تربیت نسل معاصر بر روی این سه محور (عقل واقع بین، روح انسانی و اراده نیرومند انقلابی) و به ویژه محور تربیت اراده قوی متکی شود. باید روح قهرمانان انسان دوست و واقع بین را درنسل معاصر رخنه داد. این است محمل معنوی حرکت به جلو.“ [هدف زندگی چیست، نوشته های فلسفی و اجتماعی-جلد اول-احسان طبری- چاپ سوم 1386- صفحه 322]
باید اضافه کنیم برای رخنه روح قهرمانان انسان دوست و واقع بین و برای تربیت اراده نیرومند انقلابی نسل جوان کنونی در مبارزه برای خوشبختی، خسروروزبه از جمله نمونه های برجسته ای در تاریخ معاصر میهن ما است!
گل سرخ نو می کند یاد دوست
که رنگ گل سرخ از خون اوست
بهارا، گل تازه را یاد ده
ز سرو کهن، خسرو روزبه
... بخشی از منظومه بلند خون بلبل اثر شاعر بزرگ ملی ه. ا. سایه اسفند ماه 1358.
بی تو آری غزل "سایه" ندارد "لطفی"
محمدرضا لطفی - نوازندهی پیشکسوت تار از دنیا رفت.
محمدرضا لطفی - نوازندهی پیشکسوت تار - صبح امروز (جمعه، 12 اردیبهشتماه) از دنیا رفت.
این هنرمند که مدتی بود با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می کرد، بامداد روز جمعه 12 اردیبهشتماه در سن 68 سالگی و در بیمارستان پارس دار فانی را وداع گفت.
17 دی ماه 1997 برنامه بزرگداشتی برای لطفی در شهر کلن آلمان برگزار شد. در این بزرگداشت هوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر و غزلسرای معاصر غزلی را که برای دوست و همکارش محمد رضا لطفی سروده بود، خواند.
بی تو آری غزل "سایه" ندارد "لطفی"
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم
نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل «سایه» ندارد «لطفی»
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
با درگذشت محمد رضا لطفی در 68 سالگی بدنبال بیماری سرطان استخوان، مردم میهن مان یکی از برجسته ترین اساتید نواندیش موسیقی اصیل ایرانی در چهار دهه اخیر را از دست دادند. لطفی با هنرمندی اعجاز انگیزش، با عشقش به آموختن و آموزش و گسترش موسیقی اصیل، با نگرش ترقیخواهانه خود به مسایل اجتماعی یکی از سرشناس ترین چهره های هنر معاصر میهن ایران به شمار می آید. در سوگ او بزرگترین چهره های ادب و هنر ایران گوشه هایی از زندگی او را به تصویر کشیدند.
کیهان کلهر با اشاره به اینکه، ”هیچ واژه ای پیدا نمی کنم“، می گوید:“ فقط می توانم همان را بگویم که چند ماه پیش در سوگ شهناز بزرگ نوشتم، موسیقی مان تنهاست، از همیشه تنها تر.“
محمد علی مهر آسا در رثای لطفی می نویسد:“من با محمد رضا لطفی از سال 1344و یا 1345 در سنندج آشنا شدم و آشنائی به دوستی انجامید. او با دیپلم متوسطه به عنوان سپاهی دانش به کردستان منتقل شده بود. به هنگام آمدنش به سنندج و آگاهی اداره آموزش و پرورش و لشکر کردستان از استعداد و هنر او موضوع فرستادنش به دهات برای تدریس منتفی شد و هنرش سبب شد که او را در مرکز استان نگه دارند و راهی روستا نشود. اداره فرهنگ و هنر استان به ریاست زنده یاد“همایون خاکسار“ به همراهی و همکاری زنده یاد حسن کامکار(پدر برادران و تنها خواهر کامکارها) کار خیری انجام دادند و کلاسی برای آموزش موسیقی در سنندج تأسیس کردند.“
مهر آسا در اشاره به سرکوب های خونین اوایل انقلاب می نویسد:“ انقلاب پیش آمد و سهم محمد رضا لطفی و گروه چاوش بیش از همه بود و چه زحمتی برای ارائه ی سرودهای میهنی و هیجانی کشیدند و چه دسته گلهای خوش عطر و بوئی پیشکش مردم و انقلاب کردند. اما حیف... دستگاه حاکم توان پذیرش دگراندیش را نداشت و رفقای لطفی راهی زندان شدند. از آنجمله آقای هوشنگ ابتهاج سایه شاعر بزرگ و گرامی ما. حاصل این که همه پرواز کردیم و راهی دیار غربت شدیم.“
محمد رضا شجریان در پیامی به مناسبت درگذشت محمد رضا لطفی می گوید: ”همواره دلسوز طبقه کارآمد کمدرآمد بود. حیف و صد حیف که زود درگذشت و ما را سوگوار کرد.“
هوشنگ ابتهاج در باره همکاری با لطفی از جمله می گوید:“در رادیو دو گروه شیدا و عارف را داشتیم؛ محمد رضا لطفی سرپرست گروه شیدا و علیزاده و مشکاتیان مشترکا سرپرست گروه عارف بودند. روز بعد از ۱۷ شهریور ۵۷ که از رادیو استعفا کردیم چاووش را درست کردیم. گروهی متشکل از گروه عارف و شیدا به اضافه یکی دو نفر دیگر. می خواستیم به موسیقی ایران که مدتی بود طرف بی اعتنایی قرار گرفته بود جان تازه ای بدهیم. چاووش شد پرچمدار موسیقی ایران؛ هنوز هم وقتی از موسیقی امروز حرف می زنند گوشه چشمی هست به کارهای عارف و شیدا.“
محمود خوشنام می نویسد: ”با درگذشت محمد رضا لطفی، موسیقی سنتی ایران یکی از پیروان سرسخت ولی نواندیش خود را از دست داد. نخستین موسیقیدان از نسل جدیدتر که اندیشه دگرگونسازی در سر داشت، محمد رضا لطفی بود. او علاوه بر نواختن تار و سهتار به شیوههای تازه، قطعات مختلف موسیقی نیز برای ارکسترهای کوچک و بزرگ آفریده و بر روی سرودههای شاعران کهنه و نو آهنگ نهاده است. شماری از دستاوردهای آهنگسازی او غالبا در پیوند با شعر سایه این هاست: سپیده، همیشه در میان، بهانه از توست، و چهارگاه.“
امیر رستاق در باره کارهای لطفی می نویسد: ”سرود- تصنیف ”سپیده“ را باید معروفترین اثر محمدرضا لطفی لقب داد- قطعهای که با صدای محمدرضا شجریان و شعر هوشنگ ابتهاج (سایه) در همان روزهای نخست انقلاب ساخته و آنچنان که لطفی در یادداشتی خاطرنشان کرده است“خود آن را شب پیروزی انقلاب ایران به رادیو برد و آن را پخش کرد ”این قطعه در دستگاه ماهور ساخته و ابتدا در آلبوم ”چاووش ۶ ” با صدای شجریان عرضه شد.“
محمود دولت آبادی در تشییع مراسم خاکسپاری وی گفت:“ من قلندری را همواره در وجود او دیدم که برای نو کردن دوستی ها تلاش های زیادی کرد. لطفی دیرهنگام به کشور بازگشت، اما به رغم برخوردن هنجارها و دریافتن نابهنجاری هایی که کم نبود، او آمد و سرانجام وظیفه نهایی خود را انجام داد، وظایفی که با آموزش دانشجویان نگران هنرنمایی آنها بودیم، آغاز شد و تا آخرین لحظات زندگانی او ادامه پیدا کرد.تلاش لطفی برای آموزش موسیقی، تلاشی فراموش نشدنی است، گرچه او به سلامت خود زیاد اهمیت نمی داد و آن را رعایت نمی کرد، اما شاید این یک راهی از قلندری او بود که می خواست به این شکل باشد. قلندری که آزادگی اصلی ترین مولفه آن بود.“
سایت ”زمانه“ در مطلبی به دیدگاه لطفی در مورد بی توجهی مسئولان به موسیقی نوشت: ”محمد رضا لطفی در ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ برای اجرای کنسرت به استان خوزستان رفته بود. او در این سفر بر مسئولان فرهنگی کشور خرده گرفت که به موسیقی توجه نمیکنند. او گفته است: ”من تاکنون ندیدم که یکی از مسئولان درباره موسیقی حرف بزند. پس ارتباطی بین مسئولان و موسیقیدانان وجود نداشته و اگر هم وجود داشته، خیلی خصوصی بوده است.“
مراسم تشییع پیکر زنده یاد استاد محمدرضا لطفی یکشنبه 14 اردیبهشت ماه با حضور تعداد زیادی از مردم و هنرمندان در تالار وحدت برگزار شد.
موزه آشویتس جایی برای کند شدن حافظه تاریخی انسانها نمیگذارد
بیش از یک میلیون نفر سالانه از موزه آشویتس در لهستان دیدن می کنند. در ویترینهای موزه وسایل شخصی قربانیان بر روی هم تلنبار شده است. این موزهیادآور هولناکترین جنایتها در تاریخ معاصر است.
۲۸ آوریل، روز بزرگداشت قربانیان آلمان نازی است. در نزدیکی اردوگاه کار اجباری آشویتس - بیرکناو موزهای برپاست که صحنه های این جنایات را در خود ثبت کرده است. اردوگاه آشویتس - بیرکناو در خاک لهستان، بزرگترین محل نابودی یهودیان بود. از۵/۶ میلیون یهودی که در این دوره قربانی شدند، نزدیک به ۱ /۱ میلیون نفرشان در این مکان کشته شدند. اما قربانیان تنها یهودی نبودند، هزاران سینتی و روما (کولی)ها، اسرای جنگی لهستان و شوروی سابق نیز در اینجا سربهنیست شدند.
آنچه پژوهشگران با دقت جمع آوری و در موزه آشویتس حفظ کرده اند، بر حافظه بیننده برای همیشه نقش میبندد.
در پشت ویترین های شیشه ای، صدها چمدان، با نام صاحبان شان، کفش ها، یک جفت صندل دخترانه قرمز، روسری و ماهیتابه و شیرجوش دیده میشود؛ وسایلی که خاطرات آن دوره را در خود برای همیشه منجمد کرده اند.
در ساختمانی دیگر، ویترینی دیگر، کوهی از موی سر انسان ها، نزدیک به دو تن! راهنمای موزه به دویچه وله میگوید: «این موها در کیسه های زباله یافت شدند». حالا دیگر رنگ موها قابل تشخیص نیست. بلوند، خاکستری، سیاه یا قهوهای و نگاه بازدیدکنندگان بر آنها خیره میماند. آنها را پس از مرگ از سر قربانیان تراشیده اند.
بسیاری از بازماندگان نمیدانند با این موها قرار بوده چه کار کنند، ولی به دویچه وله میگویند: «این ممکن است مال مادرم، همسرم یا خواهرم باشد.» برخی معتقدند، این موها هم از اعضای بدن قربانیان به حساب میآیند و باید دفن شوند.
آشویتس، زبان گویای مردگان
اردوگاه کار اجباری آشویتس - بیرکناو، در یک کیلومتری موزه یادشده قرار دارد. تنها چند ساختمان آن قابل بازدید است. بقیه ساختمان ها در وضعیتی هستند که ممکن است بر سر بازدید کننده خراب شوند. بودجه ای برای حفظ این محل وجود ندارد.
در سال ۲۰۰۹ "انجمن آشویتس بیرکناو" پایه گذاری شد. این انجمن برای حفاظت و مرمت اردوگاه کار اجباری از اروپا و آمریکا و همه جای دنیا تقاضای کمک مالی کرد. ۱۲۰ میلیون یورو وعده داده شد. آلمان قول ارائه نیمی از آن را داد. دیگر کشورهای اتحادیه اروپا، آمریکا و حتی ترکیه وعده کمک دادند. پنج سال از آن زمان گذشته و هنوز نیمی از پول وعده داده شده نیز جمع آوری نشده است و آشویتس هر روز بیشتر به مخروبه تبدیل می شود.
بر ریل هایی که تا داخل اردوگاه کشیدهشده اند، صدها هزار نفر به کام مرگ برده شده اند. از کسانی که آشویتس را زنده ترک کرده اند، شمار کمی باقی مانده اند. یکی از آنها پیرمردی است که با اشاره دست میگوید :«اینها کوره های آدم سوزی شماره ۴ و ۵ است.»
یاسک سیلینیویچ حالا ۸۷ ساله است. او سخت می شنود و قوز میکند. سیلینیویچ ساختمان ثبت نام قربانیان را نشان میدهد؛ جایی که هر انسان تبدیل به یک شماره م یشد. او تعریف میکند که چطور مجبور شده در ساختن این ساختمان کمک کند. سیلینیویچ که در آن زمان هنوز ۱۸ سالش نشده بود میگوید: «اینجا برایم مانند قبر است.» او میداند که از معدود بازمانده هاست. زمانی که او و اندک بازماندگان هم دیگر نباشند چه خواهد شد؟
پاول ساویسکی، سخنگوی مطبوعاتی این محل می گوید: «زمانی که دیگر بازمانده ای نباشد که خاطراتش را بگوید، خیلی چیزها در اینجا تغییر می کند.» او اضافه میکند: «یک نمایشگاه دائمی در حال آماده شدن است. این نمایشگاه را بازماندگان ساخته اند و متعلق به دهه ۵۰ است.» به عقیده او، نمایشگاه باید بیشتر نمایش سرنوشت شخصی افراد و همینطور نگاه کسانی که دست به جنایت زدند باشد.
پاول ساویسکی اعتقاد دارد که از همه مهمتر علاقمند کردن جوانبه تاریخ آشویتس است. در سال ۲۰۰۹ صفحه فیسبوک آشویتس باز شد؛ صفحه ای که ۱۰۰ هزار بار "لایک" خورد. هرچند که "لایک" زدن برای چنین مکانی خوفناک است.
با این همه در قیاس با بازدید از صفحه فیسبوک بازدید از موزه نقشی بس تعیین کننده تر دارد. به قول ساویسکی، بر اینجا مرگ سایه انداخته، اما اینجا زبان گویای سرنوشت قربانیانش است؛ چمدان ها، کفش ها، موه ا... بر حافظه نقش می بندد؛ نقشی که با یک کلیک در فیسبوک پاک نخواهد شد.
نام ها و چهره های نازدودنی جنبش سندیکای
منوچهر مصلح، مبارز استوار و فداکار جنبش کارگری سندیکایی
اتحاد کارگر بولتن کمیته روابط سندیکایی ایران در ادامه رشته مطالب خود پیرامون چهرههای درخشان و مبارزان جنبش سندیکایی کارگران کشور، اینک به معرفی یکی از فرزندان فروتن و استوار جنبش کارگری و از فعالان کارگران صنعت نفت می پردازد.
جنبش کارگری و سندیکایی میهن ما قدمت یکصدساله و کارنامهای درخشان از مبارزه و پایمردی دارد.
نخستین سندیکاها و اتحادیههای کارگری همزمان با تحولهای مربوط به انقلاب مشروطیت مبارزه خود را آغاز کردند. بر پایه اسناد معتبر تاریخی در سال های ۱۲۸۴ ـ ۱۲۸۶ خورشیدی شکل نوین و قوام یافته سندیکاهای کارگری در ایران پدید شد. ویژگی این دوران تاریخی رشد آگاهی طبقاتی کارگران ایران و سیر تکاملی اتحادیهها و سندیکاهای کارگری در جامعه است. در ادامه این روند و با کوشش مبارزان مدافع طبقه کارگر در مناطق نفت خیز خوزستان که زیر سلطه استعمار انگلیس قرار داشت و شرکت نفت انگلیس در آن با ایجاد خفقان مانع از تشکل کارگران ایرانی
می شد، نخستین سندیکاهای کارگران نفت خوزستان در سال ۱۳۰۴ پایه گذاری گردید. با کوشش مبارزان حزب طبقه کارگر در سال ۱۳۰۷ کنفرانس دوم اتحادیههای کارگری نفت جنوب بر پا شد و در آن کارگران و فعالین سندیکایی مجموعه خواستهایی را طرح و سازماندهی یک اعتصاب را تدارک دیدند. از جمله خواستهای کارگران عبارت بود از: تجدید نظر در امتیاز نفت جنوب و آمادگی برای اعتصاب در روز جهانی کارگر! عوامل امپریالیسم انگلیس در روزهای پیش از اعتصاب سال ۱۳۰۸ شبانه به خانههای کارگران یورش برده و ۹۳ فعال کارگری را با هدف جلوگیری از اعتصاب دستگیر و زندانی کردند. اما اتحادیه کارگری با فداکاری سندیکالیستهای نسل اوّل جنبش توانست یک اعتصاب تاریخی و ماندگار را سازمان دهد. اعتصاب ۴ اردیبهشت ۱۳۰۸ یکی از بزرگترین اعتصابهای کارگری ایران و به لحاظ سیاسی ـ صنفی پر ارزش و اعتبار تاریخی است. این اعتصاب ۳ روز ادامه داشت و عوامل انگلیس در جریان آن ۳۰۰ نفر از کارگران را بازداشت کردند. گرچه اعتصاب با موفقیت پایان نیافت امّا برای نخستین بار به طبقه کارگر سراسر ایران اهمیت نیروی متشکل و متحد را نشان داد. چکیده این تجربه تاریخی را می توان در شعار "کارگر متحد همه چیز، کارگر متفرق هیچ چیز" مشاهده کرد. به هر روی از دل این اعتصاب و مبارزه تاریخی مبارزان برجسته و نیز رهبر بزرگ و تاریخی کارگران ایران علی امید بیرون آمدند. این سنت توسط دیگر فعالان سندیکای نفت خوزستان تداوم یافت. منوچهر مصلح کارگر قهرمان یکی از این مبارزان صاحب نام جنبش سندیکایی زحمتکشان ایران است. منوچهر مصلح در سال ۱۲۹۱ در آبادان متولد شد. او ۱۵ سال بیش نداشت که به عنوان کارگر به استخدام شرکت سابق نفت ایران و انگلیس در آمد. خیلی زود و در پرتو تجربه روزمره زندگی دشوار کارگری به آگاهی طبقاتی دست یافت و به صف مبارزه پیوست. او در همان نخستین سالهای آغاز به کار در شرکت نفت با سندیکای کارگران نفت خوزستان همکاری کرد و به مثابه یکی از فعالین جوان مورد توجه سندیکالیستهایی چون علی امید بود. از علی امید و علی امیدها بسیار آموخت. پس از ضربات حکومت سیاه رضا خان این عامل رسوای امپریالیسم انگلیس به حزبها و سندیکاهای کارگری، منوچهر مصلح در خفا و پنهانی یکی از سندیکالیستهایی بود که با وجود سن کم حلقههای از هم گسیخته فعالین کارگری را با هوشیاری، دقت و فداکاری حفظ و به هم متصل می ساخت. پس از سقوط رژیم دیکتاتوری رضا خان، بار دیگر فعالیت سندیکای کارگران نفت خوزستان با حمایت مستقیم و موثر حزب طبقۀ کارگر، حزب توده ایران احیا و تداوم یافت. در سال ۲۴ ـ ۱۳۲۳خورشیدی به همت سندیکالیستهایی چون علی امید و منوچهر مصلح سندیکای کارگران نفت خوزستان از هر حیث رشد کرد و به شورای متحده مرکزی اتحادیههای کارگری ایران پیوست. فعالیت خستگی ناپذیر منوچهر مصلح در این سالها گواه بر ایمان و وفاداری این فرزند آگاه زحمتکشان به امر دفاع از حقوق کارگران و استقلال ملی کشور است. او رسماٌ در سال های ۲۵ـ ۱۳۲۴از سوی شورای متحده مرکزی، کارگران نفت آبادان را نمایندگی می کرد. آگاهی طبقاتی، تسلط به موازین و اصول کار سندیکایی و تجربههای اندوخته شده از سالیان مبارزه، از او یک رهبر شایسته سندیکایی ساخته بود. اعتصاب بزرگ و پُر دامنه کارگران نفت در ۲۳ تیر ۱۳۲۵ که پلیس رژیم شاهنشاهی آن را به خون کشید با هدایت و همکاری منوچهر مصلح و یاران او سازماندهی شد. این اعتصاب نیز از مهمترین رخ دادهای جنبش کارگری میهن ما محسوب می گردد. با یورش به شورای متحده مرکزی در سالهای دهه ۲۰ خورشیدی، منوچهر مصلح از کار اخراج و مجبور به ترک زادگاه خود آبادان شد. در تمام طول سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد به دفعات به اتهامهای واهی دستگیر و زندانی شد. او هرگز وظایف خود به عنوان یک سندیکالیست آگاه را فراموش نکرد و با تمام توان در این راه پیگیر بود. با پیروزی انقلاب مرحله نوینی از کار و مبارزه منوچهر مصلح آغاز شد. با شور فراوان و تجربیات ارزنده در خدمت جنبش سندیکایی کارگران قرار گرفت. او از سازمانگران سندیکاهای کارگری خوزستان بویژه کارگران نفت آبادان در سالهای اوّل انقلاب بود. در سال ۱۳۵۹ منوچهر مصلح با درایت و هوشیاری زمینههای تشکیل انجمن همبستگی سندیکاها و شوراهای کارگری در آبادان را فراهم کرده بود. شکل گیری این تجمع نقش پر اهمیتی در راه تشکلیابی سندیکایی زحمتکشان در سال های نخست پیروزی انقلاب قلمداد می شد. امّا واپس گرایان به خرابکاری و مانع تراشی در برابر این امر مهم مشغول بودند. جنگ و تجاوز نظامی صدام به کشور و پاکسازیهای خونین و خشن تازه به قدرت رسیدگان در استان خوزستان، سبب شد بار دیگر آبادان را ترک کند. او همراه دیگر جنگ زدگان به اجبار در تهران ساکن شد. در دوران فعالیت انجمن همبستگی سندیکاها و شوراهای کارگری، مقالههایی از منوچهر مصلح در نشریه کارگری اتحاد با امضاء یک کارگر قدیمی نفت چاپ می شد. او در این سالها با دشواریهای بسیار روبرو شد. تمام عمر او در تنگدستی گذشت، امّا سربلند و استوار در سنگر سیاسی و سندیکایی طبقه کارگر ایران تا لحظه آخر عمر باقی ماند. منوچهر مصلح این سندیکالیست توانا و مجرب به سال ۱۳۶۳ در سن ۷۲ سالگی بر اثر سکته قلبی دور از زادگاه محبوبش (خوزستان) چشم از جهان فرو بست. او یکی از چهرههای ارزنده و نمونهای از فعالین سندیکایی مجرب، استوار و ثابت قدم به شمار می آید. نام، راه و یاد او جاودانه است.
یادی از شاعر آزادیخواه فرخی یزدی
تنها زن اعدامی سال ۱۳۶۸ چه کسی بود؟
فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که با حکم ویژه آیت الله خمینی در سال ۱۳۶۸اعدام شد.
یار و غار شب وروزهای سخت زندانیان زن، که تابستان پائیز پر درد وغم شصت وهفت را از سر گذرانیده بودند، فردین (فاطمه مدرسی) بود. آن زن سربلند، که در انتظار نوبت مرگ خویش ایستاده بود، زندگی اش را صبورانه در کنار ناله شبانه زنانی که بی برادر و بی شوهر و بی یار و یاور شده بودند، و در کنار کسانی که دوستان جوانشان را بزور از کنارشان برده بودند و به کور سویی دل بسته و شب را روز می کردند، می گذراند ...
و امید را مژده می داد و تسلای دردشان می شد. او تا آخر به رژیم “نه” گفت. رفت...
/
*****
یار و غار شب وروزهای سخت زندانیان زن، که تابستان پائیز پر درد وغم شصت وهفت را از سر گذرانیده بودند، فردین (فاطمه مدرسی) بود. آن زن سربلند، که در انتظار نوبت مرگ خویش ایستاده بود، زندگی اش را صبورانه در کنار ناله شبانه زنانی که بی برادر و بی شوهر و بی یار و یاور شده بودند، و در کنار کسانی که دوستان جوانشان را بزور از کنارشان برده بودند و به کور سویی دل بسته و شب را روز می کردند، می گذراند ..
“فردین، پیش از انقلاب از کادرهای برجسته سازمان مخفی نوید بود و پس از انقلاب در تشکیلات غیرعلنی حزب یکی از اعضای رهبری کمیته تهران و عضو مشاور کمیتهٴ مرکزی حزب تودهٴ ایران، بود”.
ما که در چار دیواری اوین زندانی بودیم شانس این را داشتیم که او را در کنار خود داشته باشیم. فردین، با غوغایی در درون و با لبخند و مهربانی، هنوز و هنوزهای زندانیانان را برایشان می شکافت و امید را مژده می داد و تسلای دردشان می شد. اوکه از دردما درد می کشید تلاش می کرد اگر شده حتی با نفسش حفظ مان کند؛ انگار همه ما بچه های او هستیم. زمانی که نگهبان در را باز می کرد، یا بلندگو بند صدایمان می زد، رنگ مهتاب گونه بر چهره تکیده اش می پرید و قلب بیمارش با آ ریتمی شروع به تپش می کرد. دوان دوان هر جا که بود خودش را می رساند. وقتی می رسید کنارمان، همچون گربه ماده ای می خواست ما را از خطر برهاند. بااشک در نی نی چشمانش، مهربانانه روحیه می داد که مبادا تاب مقاومت ما ترک بردارد و یا بشکند. و با مهر زمزمه می کرد: به امید بازگشت سربلندانه تان.
شهر یور ۶۷، زمانی که هفت نفر از زندانیان توده ای و اکثریت را برای شکنجه نماز صدا زدند، دور ما می چر خید، دستی به سر یکی می کشید و در جیب دیگری یادگاری می گذاشت ودر گوشم گفت: “از این می ترسم همه شما را سر به نیست کنند و من زنده باشم. می ترسم، می ترسم مرگ و نابودی تک تک تان را شاهد باشم”.
غصه هایش آخرهای ۶۷ بیشتر شده بود. واقعیت این بود که اورا شاهد اعدام همه یاران و نزدیکانش، حتی خودش کرده بودند. او همه فجایع در زندان ها را شنیده و در عزای یارانش بود. از شروع دادگاه های مرگ، بارها او را برای بازجوئی و دادگاه و سلول… بردند. دیگر هر بار که صدایش می زدند ضربان قلب همه بالا می رفت، بی رنگ بر رخساره دوره اش می کردیم. وداع هر باره با اوسخت بود ودردناک. اشک چشمانمان بدرقه راهش. هر بار که چون پرنده کوچک به آشیانه بازمی گشت، زنگ خوشبختی شادی های قفس می شد. لبخند بر لب می نشست. هریک، اگر نه در کلام، با نگاه از او می پرسیدیم باز چه شد؟ آیا راهی مانده است ؟
در یکی از رفت و برگشتن های پر دغدغه گفت: در اتاق بازجویی باز از من خواستند از حزب انزجار بدهم و باز گفتند این تنها شرط برای زنده ماندن است.. پاسخ “نه” مرا می دانستند و باز پای می فشردند. دوباره برایم ازصف اعدامیان گفتند و از مردان گوهر دشت؛ آنها که زنده ماده اند همه انزجار نامه نوشته اند. و برای چندمین باز اشاره به “نیاز”[۱] همسرم کردند که او هم… و من همچنان بی تردید “نه” تمام بودم. گفتند اعدامت می کنیم. پاسخی نشنیدند. همین امروزبرای اعدامم، از اتاق بازجویی مجبتی حلوایی، شکنجه گر را همراهم کردند. دم دم های غروب بود و صدای قار قار کلاغ بالای سرم و صدای ناله مردی از دور سکوت را می شکست.. از سرما می لرزیدم و یا شاید… گفتند همین جاست. اتاق اعدام. مرا به داخل بردند. و لحظاتی چند با چشم بند بودم. گفتند برو آن گوشه چشم بندت را بالابزن. و توضیح دادند که این اتاق طوری ساخته شده که صدای گلوله ها از بیرون شنیده نمی شود. اطراف را نگاه کردم، اتاقی از اتاق های اوین بود. بنظر می رسید همه جایش عایق بندی شده تا صدای گلوله به بیرون درز نکند با خود گفتم: تمام است دیگر. عید و بهار را نخواهم دید. و صدای “نازلی” را نخواهم شنید و صدای التماس های نیاز که می خواست زنده بمانم وصدا و سیمای شما، شما عزیزانم را دیگر هرگز نخواهم دید.
زیر لب سرود حزب را زمزمه می کردم و مرور سرد و گرم و عشق ها و رنج هایم را در زندگی. گردی صورت تا چانه ام که از چادر بیرون بود یخ زده بود. انگار درونم هم یخ کرده بود و قلبم مثل گنجشگی که در دستی اسیر باشد تند و تند می زد، انگار پی پناهی باشم، بایکدست چادر را و بادست دیگرم در جیب یادگار نیازم، را می فشردم
زمزمه کردم: حزب ما توده را سازد پیروز / میرسد فردایی از پی امروز /از تلاش ما ظفر یابد داد/کشور ایران رهد از بیداد… و صدای نازلی و نگاه او و نگاه ملتمس نیاز که می گفت:
باور کن چیزی نمی شود اگر انزجار بدهی ببین الان بیش از هر وقت دیگر همه کس و همه جا به تو نیازمندند ببین از حزب کسی زنده نگذاشتند و نرو و نرو… شیوه روزبه، سزای هر رزمنده است[۲]… و چهره روزبه و سیامک امد جلوی رویم.
از سرما دندان هایم به هم می خورد. و زمزمه: میرسد فردایی از پی امروز / برشکن هر سد اگر خواهی آزادی
و این بار زمزمه کردم: سر اومد زمستون شکفته بهارون… یه جنگل ستاره داره… و سردم بودو منتظر پایان نوبتم بودم.
نعره زد:
روبه دیوار!
نه به گمانم چنین شنیدم. بلکه او با نعره خشم گفت، احمق! دوباره می برمت بند تا بلکه بخودت بیای و فکر کنی… !
در راه بازگشت فقط به سرمایی که تا مغز استخوانم رسیده بود فکر می کردم و می لرزیدم.
اینگونه بارها او را به رگبار بسته بودند و اوباز به آنها “نه” گفت و پردرد با لبخند باز گشت.
“بالاخره عید ۶۷ هم آمد و ما در دلمان عید نداشتیم درون هریک را اگر می شد بشکافیم لت و پار بود ولی زندگی
می بایست جاری می شد، به فکر نظافت بند بودیم، بندی که هر گوشه و کنارش حکایت تلخ و شیرین قصه دخترانی را داشت که تا چندی قبل در آن بند با ما می زیستند و امروز نبودند! انگار درد و غصه در گرد و خاک بند جا خوش کرده بود!… همیشه در آن موقع سال چندین و چند سبزه روی طاقچه اتاق ها خودنمائی می کرد، امسال از سبزه خبری نبود با این حال بچه ها هفت سین گذاشتند، تحویل سال ۱٣۶٨ ساعت ۹ شب بود، اکثر بچه های اتاق ها آمده بودند جلوی تلویزیون، هفت سین را فردین و “مادرطاهره” چیده بودند زیر تلویزیون، راهروی بند سالن سه آموزشگاه،
بند سه دیگر آن بند سابق نبود، روح نداشت و غم و اندوه جای همبندی های از دست رفته را پر کرده بود، بند شده بود گورستان، دور هفت سین بودیم اما انگار برای عزاداری از دست رفته ها آمده بودیم، گوئی زندگی تمام شده بود، همه می خواستند عید را از خود دور کنند، آن عید برای هیچکس شادی نیاورد، زهره از اتاق بیرون آمد، رفت ته راهرو، نشست زیر تلویزیون، نزدیک هفت سین، آرام و بی صدا، مثل بقیه، مادرطاهره آمد حرفی بزند، بغض زهره ناگهان ترکید، زد زیر گریه، های های، های های، ضجه می زد مثل مادر بچه مرده، های های، دیگران، در آغوش گرفتن زهره و دلداری دادن او، اما مگر دیگران دست کمی از خود او داشتند؟ چه کسی دیگران را دلداری دهد؟ این فردین تکیده و رنجور بود که بین ما می چرخید، دستی بر سر این، بوسه ای به چشمان نمناک دیگری می زد، او نمی دانست با کی حرف بزند؟ و چه بگوید؟ هر یک در درون تنهائی خود خزیده بودیم، تلویزیون آغاز سال نو را اعلام کرد! [۳]…
تنها زن اعدامی سال ۱۳۶۸ چه کسی بود؟
فردین یا فاطمه مدرسی تهرانی در سال ١٣۲٧ در تهران متولد شد. او دارای فوق لیسانس رشته حسابداری و پیش از دستگیری در شرکت نفت شاغل بود. فاطمه مدرسی. فردین، نوه آیت الله مدرس تهرانی بود، اما نه آن آیت الله مدرس که در نماینده مجلس در زمان رضا شاه بود. پدر بزرگ او یعنی آیت الله مدرس پیشنماز مسجد قندی ها درخانی آباد تهران، مجتهد و مرجع تقلید هم بود
اولین بار که دیدمش زن سی و شش ساله بود اما موی سپیدش در تاریکی و نور زرد سلول می درخشید در کنارش سفره هفت سین پهن شده بود.. دستمال کوچکی، گلدوزی شده یادگار نیاز (همسرش) در زندان، عکس، دختر یک ساله نیمه زیبایش و چند تکه شیرینی، سفره کوچکش را تشکیل می داد. وبه قول او در روز عید من با بوی بهار وسنبل و بنفشه های عید به سلولش وارد و عیدی او شدم.
روز عید و نوروزدر دم دمای صبح، به اجبار مرا به کنار زنی بردند که بهترین دوست زندگی ام شد. از او بسیار به یاد دارم ازجمله از ویژگی های اومی توان گفت:
پای بندی او به آرمانش در آن شرایط غریب بود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت. همراه با دخترش نازلی دستگیر شده بود. حسابی شکنجه اش کرده بودند. حتی روی پاهایش جای تازیانه دیده می شد. بسیار لاغر و تکیده بود
فردین طبع شوخی داشت و در بسیاری از مسائل رگه های طنز پیدا می کرد. برای ایجاد شادی تبحری درخور داشت و ارزش شادی در آن محیط را خوب می شناخت.
رفتارش با دیگران به ویژه با دختران جوان بسیار خوب بود و این ناشی از شناخت او از محیط و از جوانان و نیازهایشان در زندان بود.
شناخت خوبی از خود و توانایی هایش داشت، با اینکه سال ها به زندانبانان “نه” گفته بود اما با این حال با احتیاط رفتار می کرد. همیشه با نگرانی می گفت: “این ها(زندانبانان) می توانند آدمو درهم بشکنن و به مصاحبه وادار کنن. ” اما او را علیرغم شکنجه های بسیار نتوانستند به زانو در آورند.
آدمی و ضعف هایش را خوب می شناخت و رفتارش به دور از ادعای قهرمانی بود، او عاشق زندگی و عاشق عشق و خانواده اش بود، این در رفتار و جملاتش هویدا بود. اما برای پای بندی به آرمانش مرگ را برگزید.
زمانی که از دخترک کوچولوی دو ساله اش، نازلی، حرف می زد، همه وجودش سرشار از مهر مادری می شد. می گفت: “وقتی شکنجه می شدم دخترک یک ساله و نیمه ام شاهد بود. پاهام تا زانو خونی بود… خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور و آن ور به دندون می کشیدم. توالت های زندان سه هزار خیلی با سلول ما فاصله داشت. هر دفعه می خواستم برم اون جا باید با اون پاهای آش و لاش، اونم با خودم می کشیدم. بچه وحشت زده شده بود.”
رحمان هاتفی[۴]، حیدر، را بهترین رفیقش می دانست و به او باور داشت می گفت: “رحمان یارو یاور و همه کسم بود”. گفت: “به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب توده ایران روبه رو کنن، امتناع کردم. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم، اما دلم می خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت، فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم مثل بقیه بریده. میاریمش که ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او رو به رو کنن، اما به جایش پرتوی[۵] را آورده بودن. من حیدر را توی زندان ندیدم. پس…”
آخرین دیدارم با او نیز در نوروز بود. درست ۵ سال بعد، عید نوروز سال شصت و هشت. به یاد او که مخفیانه در هوا خوری سلول در گوشه ای پلاستیک کوچکی را پر از خاک کرده، بوته خرمای کوچکی در آن سبز کرده بود و تیمارش می کرد. در خانه ام گل سرخی کاشتم. بهار و تابستان هوای خانه از عطرش مست می شود
او فاجعه سال ۶۷ زندان ها، و مرگ صدها زندانی مرد را که بسیاری از آنها را از نزدیک می شناخت، از طریق ملاقات داخلی در زندان با همسرش، نیاز، شنید و در عزای مرگ یارانش نشست و سرانجام نوبت خود او رسید. فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که با حکم ویژه آیت الله خمینی در سال ۱۳۶۸اعدام شد.
“در ششمین روز عید سال ۱۳۶۸ فردین را صدا کردند. بچه های کمون ما همه به سمت اطاقش آمدند. غم و غصه و درد در چهره ها پیدا بود. اما فردین باچشم های غمگینش خندید. و گفت: “ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که این طور مجبورین هر بار با من خداحافظی کنین”. هنوز سیمای آنروزیش را به خوبی در ذهن دارم؛ آن تن نحیف، آن موها ی در عنفوان جوانی سپید شده، آن چشم های پرمهر و غمگین. دل سرشار از مهر به همه. در زندگی هیچ گاه به کسی آزاری نرسانده بود. رسانده بود؟! او می رفت تا به خاطر عقیده اش کشته شود! عقیده اش که به خاطرش آن همه شکنجه شده بود. روی پاهایش پر از جای زخم شلاق بود. در آخرین لحظه دم در بند، در آغوشم کشید. و خندان در گوشم به شوخی گفت: “به شاپور[۶] شکایتت رو نمی کنم. می گم که دختر خوبی بودی. ” رفت و دیگر برنگشت.
نگهبان در را باز کرد و این بار وسایل فاطمه مدرسی تهرانی را برد. آه خفیف همه. غم سنگینی بند را در خود فرو برد. گویی سالن سه بند آموزشگاه خم شده بود. به گریه نشستیم. حتی دیوارها هم میگریستند و ما دو به دو هم را در آغوش کشیدیم. راه رفتیم و از او گفتیم که همیشه در گریه ما را میخنداند. از روزهای اعدامها گفتیم که نگران بود. نگران نمردن. نگران زنده ماندن. آنهم به گونهای که آنها میخواستند. یعنی دادن انزجار از حزب توده که او آن را همتراز مرگ میدانست. فردین عزیز که هرگاه برای بازجویی صدایش میکردند از شدت اضطراب دچار دلدرد میشد و به خود میپیچید و میگفت: “دعا کن بتونم نه بگم”. او تا آخربه آنها “نه” گفت. و رفت.
زیرنویس
۱- نیاز یعقوب شاهی، شاعر، نویسنده و زندانی سیاسی، همسر فاطمه مدرسی بود.
۲- سرود چهارم حزب توده: شعر: از احسان طبری/ برشکن هر سد اگر خواهی آزادی / برفکن از پی نظام استبدادی/ از تلاش ما ظفر یابد داد/ کشور ایران رهد از بیداد…
۳- بخش هایی از این نوشته برگرفته از کتاب” فراموشم مکن” نوشته نویسنده این مقاله است.
۴- رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)، نویسنده و شاعر، بنیانگذار گروه و نشریه آذرخش و نوید و سردبیر روزنامه کیهان، پیش از انقلاب، و نظریه پرداز و عضو هیئت سیاسی حزب توده ایران، پس از انقلاب بود. حیدر در سال ۶۲ در زندان سه هزار زیر شکنجه جان باخت.
۵- مهدی پرتوی: در جریان یورش دوم به ح. ت. ا، ۷ اردیبهشت ۶۲، دستگیر می شود ظاهرا وا دادن آسان او در زندان، موجب گمانه زنی هایی در مورد همکاری هایش با وزارت اطلاعات رژیم، پیش از دستگیری آخر و احتمالا، در جریان دستگیری اول، شده است، وی پس از آزادی از زندان(۱۳۷۰)، در “موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی”، به انتشار کتاب هایی علیه مارکسیسم و ح. ت. ا می پردازد.
۶- علی رضا اسکندری (شاپور) در شامگاه ۵ مرداد سال ۱٣۶۷، روز بعد از درگیری مجاهدین با حکومت،
(فروغ جاودان مجاهدین یا مرصاد… )، جزو اولین سری زندانیان اعدام شد.
عفت ماهباز – روز – ۱۸ فروردین ۹۳
نام ها و چهره های نا زدودنی جنبش سندیکایی:
علی شناسایی؛ از پیش کسوتان جنبش کارگری ایران
اتحاد کارگر بولتن کمیته روابط سندیکایی ایران کوشیده است با معرفی و شناساندن مبارزان جنبش سندیکایی زحمتکشان به نسل جوان کارگران کشور، به سهم خود گامی از این طریق برای رشد آگاهی طبقاتی و آشنایی فعالین جوان سندیکایی با سنتهای انقلابی و اصیل به پیش بردارد. در ادامه معرفی نامهای نا زدودنی جنبش سندیکایی کارگران ایران، اینک به معرفی یکی از پیش کسوتان ارجمند این جنبش، مبارز قهرمان جنبش کارگری، علی شناسایی میپردازیم.
علی شناسایی نه تنها از مبارزان پیش کسوت جنبش کارگری میهن ما به شمار می آید، بلکه از چهرههای شاخص و نیز قهرمانان آگاه، فداکار و فروتن طبقه کارگر ایران قلمداد می شود. او متعلق به نسل پُر افتخار سندیکالیست ها و مبارزان جنبش کارگری است که در صفهای شورای متحده مرکزی کارگران و زحمتکشان ایران در دهههای بیست و سی خورشیدی پرورش یافت، بالید و به یک رزمنده آگاه طبقه کارگر در تمامی عرصههای جنبش کارگری فرارویید. به حق میتوان او را از چهرههای درخشان جنبش که سرانجام نیز جان خود را در زندانهای جمهوری اسلامی بر سر ایمان و آرمان نهاد، نام برد. علی شناسایی در سال ۱۲۹۲ بدنیا آمد و وقتی خیلی جوان بود به عنوان کارگر در کارخانههای دخانیات کار می کرد. او از زمره کسانی بود که در تشکل صنفی ـ سندیکایی این مجتمع بزرگ صنعتی زمان خود، نقش درجه اوّل ایفا کرد. وی به همراه کارگرانی چون تقی باقری از نخستین فعالین سندیکایی کارگران دخانیات بود. در پرتو فعالیتهای خستگی ناپذیر او و یارانش سندیکای دخانیات در تامین و تضمین حقوق کارگران پیروزیهای بزرگ به دست آورد. بعلاوه سندیکای کارگران دخانیات همچون دیگر سندیکاهای کارگری اصیل و رزمنده نقش بی بدیل در جنبش ملی کردن صنعت نفت و مقابله با دیکتاتوری و استعمار ایفا کردند. علی شناسایی با تجربیات پُر ارزش که در عرصه مبارزه کسب کرده بود، بعنوان یکی از فعالین مجرب سندیکایی (عضو شورای متحده مرکزی) نه تنها در سازماندهی سندیکایی کارگران دخانیات پیگیرانه کوشش می کرد، بلکه برای مدتی پس از کودتای ننگین انگلیسی ـ آمریکایی ۲۸ مرداد، در شرایط بسیار دشوار به سازماندهی سندیکاهای کارگری آذربایجان مشغول بود. علی شناسایی در سازماندهی بسیاری از اعتصابات موفق انتهای دهه ۲۰ و ابتدای دهه سی خورشیدی نقش ماندگار و پُر اهمیتی داشت. از این رو مورد پیگرد و تعقیب رژیم منفور سلطنتی بود. وی به همراه گروهی از فعالین و رهبران جنبش سندیکایی زحمتکشان ایران در اسفند ماه سال ۱۳۳۱ خورشیدی به نمایندگی از سوی سندیکاهای کارگری کشور به منظور شرکت در همایش فدراسیون جهانی سندیکاهای کارگری و جشنوارههای مرتبط با آن به خارج کشور رفت، اما هنگام بازگشت با تنی چند از همرزمان و یاران خود در بیروت پایتخت لبنان دستگیر و به ایران تحویل داده شد. او در دادگاه نظامی رژیم کودتایی شاه به ۵ سال زندان محکوم شد که ۲ سال از این دوران را در زندان تبریز سپری کرد. او در زندان چهرهای مقاوم از خود نشان داد و به همین علت ۱ سال بر دوران محکومیت او افزوده و به زندان برازجان که تبعید گاه زندانیان سیاسی بود، فرستاده گردید.
پس از رهایی از زندان به اشکال مختلف به مبارزه خود ادامه داد و فعالیت سندیکایی را پیگرفت و دنبال کرد. خانه او پناهگاه چهرههای درخشان جنبش کارگری بود. از جمله زنده یاد علی امید تا پایان عمر در خانه او و تحت مراقبت او و همسر مبارزش (مینا شناسایی) قرار داشت.
کانون گرم و پر محبت خانه این دو مبارز فداکار علی و مینا شناسایی میعادگاه گروهی از آگاهترین، شریفترین و استوارترین فعالین جنبش کارگری میهن ما طی آن سالها محسوب می شد.
با پیروزی انقلاب که شناسایی و شناساییها و طبقه آنها، طبقه کارگر ایران در آن نقش و سهم بسزایی داشت، دور نوینی از مبارزه علی شناسایی این مبارز فداکار آغاز شد. تمام نیرو، امکانات و زندگی او و خانوادهاش در خدمت جنبش کارگری قرار گرفت. او به نسل جوان تجربیات مبارزه از جمله تجربه پُر ارزش فعالیت سندیکایی را انتقال می داد. علاوه بر این، این کارگر قهرمان و آگاه در کنار فعالیتهای سیاسی و سندیکایی، کودکان رنجدیده میهن را فراموش نکرده و با صرف زمان به ترجمه کتاب برای کودکان می پرداخت. چند ترجمه با ارزش برای کودکان از او به یادگار باقی مانده است. او چهرهای بسیار مردمی داشت و سخت فروتن و بیادعا بود. سرانجام در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ توسط جمهوری اسلامی به دلیل اعتقاد به منافع کارگران و مبارزه در راه سعادت مردم ایران دستگیر شد. پس از ماهها شکنجههای ضد انسانی در آبان ماه سال ۱۳۶۳ بر اثر شکنجههای وارده در زندان به شهادت رسید.
ارتجاع کارگر ستیز با کشتن مبارزان دلیر و پیش کسوت چون علی شناسایی انتقام خود را از جنبش کارگری و سندیکایی ایران گرفت. اما نام، یاد و راه علی شناسایی و قهرمانانی چون او از خاطره و حافظه تاریخی زحمتکشان و سندیکالیستهای میهن ما زدوده نخواهد شد!
نامها و چهره های نا زدودنی جنبش سندیکایی:
مهری گیلک پور، فعال سندیکایی حقوق زنان کارگر
اتحاد کارگر بولتن کمیته روابط سندیکایی ایران در ادامه رشته مقالات خود در زمینه معرفی و شناساندن مبارزان جنبش سندیکایی به نسل جوان کارگران، در این ویژه نامه به مناسبت روز جهانی زن به باز انتشار مطلبی در معرفی مبارز شجاع و ثابت قدم سندیکایی، مهری گیلک پور که توسط فعالین سندیکایی فلزکار مکانیک تهیه و چندی پیش منتشر شد، میپردازد.
یکی از دستاوردهای سترُگ جنبش سندیکایی و کارگری ایران، به میدان آوردن زنان به عنوان نیمی از جامعه بوده است. جنبش کارگری و سندیکایی ازاولین سازمانهایی بودهاند که به زنان حقوق اجتماعی و شهروندیشان را آموزش داده و به آنان حق شرکت در مسایل سیاسی و صنفی را قایل شده اند. «در سال ۱۳۲۹ مهری گیلک پور کارگر کارخانه چیت سازی ری نماینده کارگران زن شد. او برای زنان باردار و بچهدار اتاقی را از کارفرما گرفت و به کودکان شیر خوار اختصاص داد که هر ۲ ساعت یکبار برای شیر دادن کودکان استفاده شود، وشیر برای مادران شیرده و قسمت بافت کارخانه.» این حقوق که برای اولین بار در تاریخ جنبش کارگری و سندیکایی گرفته شد و تا قبل از کودتای سال ۱۳۳۲ برقرار بود، بعدها در دهه چهل، این حقوق توسط حکومت کارگر کُش پهلوی بصورت پیشکشی ملوکانه اعطا شد.
کارگران زن کارخانه نساجی چیت ری هرگز نام مهری گیلک پور را از یاد نبردند. مهری گیلک پور که عضو شورای متحده کارگران و زحمتکشان ایران بود به وظیفه کارگری خود عمل کرد. او کارگر قسمت بافت کارخانه چیت ری بود و همچون برادران و خوهران کارگرش زندگی سختی داشت، اما هرگز از وظایف کارگری خود غافل نماند. این دستاورد که برای اولین بار توسط یک نماینده کارگر زن گرفته شد در دهه چهل برای همه ادارات دولتی و ارتش و کارخانههای بزرگ اجباری شد. گیلک پور و شورای متحده کارگران و زحمتکشان ایران برای چندمین بار ثابت کردند که در مبارزه خود برای بهبود وضعیت زحمتکشان و مردم ایران دستاوردهایشان تنها به خودشان تعلق ندارد بلکه دستاورد طبقه کارگر، برای بهبود وضعیت همه مردم خواهد بود.
در روز جهانی زن به این زن شجاع کارگر و سندیکالیست توانا ادای احترام می کنیم. او نمونه ارزندهای برای زنان کارگر و تمامی فعالین جنبش سندیکایی کارگران میهن ماست.
مازیار گیلانی نژاد
درخواست از خوانندگان اتحاد کارگر: لطفاً عکس و یا هرگونه اطلاعی از زندگینامه مهری گیلک پور دارید به نشانی ما ارسال کنید!
نامها و چهره های نا زدودنی جنبش سندیکایی
«تقی باقری؛ مبارز نامدار جنبش کارگری ـ سندیکایی»
اتحاد کارگر، بولتن کمیته روابط سندیکایی ایران، در ادامه معرفی و شناساندن چهرههای درخشان جنبش سندیکایی زحمتکشان به نسل جوان کارگر، اینک به معرفی یکی از نامهای بزرگ و چهرههای پرافتخار جنبش سندیکایی میپردازد.
جنبش سندیکایی کارگران میهن ما در سالهای 1332ـ 1320 دوران رشد و شکوفایی خود را تجربه می کرد. طی این دوران، با پیدایش کارگران صنایع ماشینی و افزایش تعداد زحمتکشانی که به بازار کار سرمایهداری جلب شده بودند و به دلیل کاربست تجربههای مبارزات سندیکایی ایران در گذشته و نیز استفاده از تجربه پر ارزش جهانی، جنبش سندیکایی کارگران ایران طی مدت کوتاهی از سال 1320 تا 1325 گامهای بزرگی به پیش برداشت.
ابتدا اولین سندیکاها شکل گرفتند، سپس تشکل کارگران و زحمتکشان در سازمانهای وسیع سندیکایی حرفهای صورت گرفت و بعداً شورای مرکزی اتحادیههای کارگری ایران در سال 1321 با 30 هزار عضو پا به عرصه وجود گذاشت و بالاخره شورای متحده مرکزی اتحادیههای کارگران و زحمتکشان ایران در اوّل ماه مه 1323 از تجمع چهار مرکز سندیکایی تاسیس گردید و پس از چندی کارگران صنایع نفت موفق شدند سندیکای خود را پدید آورند که به نام سندیکای کارگران نفت خوزستان نامیده میشد. این سندیکا بلافاصله الحاق خود به شورای متحده مرکزی را اعلام داشت و بدینسان وحدت صفهای جنبش سندیکایی کارگران ایران تامین گردید که بیش از 300 هزار کارگر را زیر پرچم شورای متحده مرکزی اتحادیههای کارگران و زحمتکشان به عنوان یکی از مهمترین و بزرگترین سازمانهای سندیکایی خاورمیانه و قاره آسیا سازمان می داد. این تشکل عظیم و نیرومند سندیکایی در سال 1325 مورد شناسایی فدراسیون جهانی سندیکاهای کارگری قرار گرفت و به این ترتیب شورای متحده مرکزی به عنوان یگانه مرکز سندیکایی اصیل در ایران به عضویت فدراسیون درآمد. دستاوردهای شورای متحده در تامین حقوق سندیکایی و منافع زحمتکشان در تاریخ معاصر میهن ما جای برجستهای را به خود اختصاص می دهد. از دل چنین جنبش وسیع و نیرومند سندیکایی چهرههای درخشانی چون علی امید، رضا روستا، عظیم زاده، صمد حکیمی، عزت باقری، علی جعفری مرندی، منوچهر مصلح، تقی باقری، علی شناسایی و حسن حسین پور تبریزی بیرون آمدند که هریک منشاء خدمات بزرگ به جنبش سندیکایی کارگران ایران بودند.
تقی باقری به عنوان یک فعال کارگری از چهرههای پر افتخار جنبش کارگری میهن ماست. او فردی بسیار مردمی و مورد اعتماد کامل کارگران بود. باقری به عنوان کارگر در کارخانههای دخانیات کار می کرد. موسسه دخانیات در سال های دهه 20 تا کودتای 28 مرداد، یکی از مراکز مهم و اصلی کارگری بود و سندیکای کارگران دخانیات که تقی باقری در رهبری آن قرار گرفت از فعال ترین و پیشروترین تشکلهای آن دوران به شمار می آید.
در سالهای دهه بیست خورشیدی کارخانههای مرکزی دخانیات، کارخانههای سیلو تهران، چیت سازی، سیمان، تاسیسات راه آهن و صنعت نفت خوزستان و کارخانههای نساجی اصفهان و مازندران از جمله تکیه گاههای جنبش کارگری بودند و سندیکاهای این واحدهای صنعتی نقشی بزرگ و برجسته در مبارزات صنفی ـ سندیکایی و نیز جنبش ملی کردن صنعت نفت داشتند. تقی باقری به عنوان یک رهبر آگاه و مدبر سندیکایی در راس سندیکای کارگران دخانیات مروج اصول اصیل و رزمجویانه فعالیت سندیکایی بود. او نظیر علی امید و دیگر رهبران سندیکایی در تشکلیابی صنفی کارگران و تاسیس سندیکاهای کارگری بر پایه صحیح طبقاتی نقش مهم و تاریخی ایفا کرد. او از زمره رهبران سندیکایی بود که رعایت موازین فعالیت سندیکایی و دوری جُستن از هرگونه انحراف در جنبش سندیکایی را گوشزد کرده و با آن مقابله می نمود. او اعتقاد داشت جنبش سندیکایی ضمن استقلال خود یک نیروی خنثی و بی طرف نیست. به دلیل نقش بارز تقی باقری در جنبش سندیکایی او همواره مورد پیگرد دشمنان طبقه کارگر و ارتجاع و دربار پهلوی بود. نقش سندیکای کارگران دخانیات تحت رهبری تقی باقری همراه با سندیکاهای کارگران چیت سازی، سیمان و دیگر کارخانجات در به پیروزی رساندن خیزش ملی 30 تیر فراموش نشدنی است. نخستین جرقه خیزش ملی 30 تیر با اعلام اعتصاب کارخانههای سیلو، دخانیات، سیمان تهران و چیت سازی و راه آهن زده شد. تقی باقری، این رزمنده آگاه طبقه کارگر در رأس این اعتصابات و از رهبران آن بود. پس از کودتای انگلیسی ـ آمریکایی 28 مرداد تقی باقری بازداشت و روانه سیاه چال شد. او را برای بزانو درآوردن به جزیره خارک تبعید کردند. او مورد انواع شکنجه و آزار قرار گرفت امّا به آرمان طبقه کارگر پشت نکرد. در زندان هرگز حاضر به امضاء تنفرنامه نشد. تقی باقری می گفت: اگر همه عمر را مجبور باشم اینجا بگذرانم، تنفر نامه نمی نویسم. پس از آزادی از زندان به قزوین تبعید شد. زندگی دشوار و مشکلات فراوان را تحمل نمود و با ارادهای آهنین به اندیشههای خود و منافع طبقه کارگر وفادار ماند. تقی باقری بعدها براثر ناملایمات زندگی و فشارهای زندان بیمار شد. در بیمارستان هنگام یک عمل جراحی با زندگی وداع کرد. مراسم یادبود او باشکوه فراوان برگزار و بویژه کارگران دخانیات از این قهرمان خود تجلیل کردند. او در گورستان ابن باویه به خاک سپرده شد. نام ارجمند تقی باقری در صفحات تاریخ جنبش کارگری ـ سندیکایی ایران می درخشد. او نمونه یک کارگر مقاوم و ثابت قدم و یک رهبر آگاه جنبش سندیکایی بود!
به یاد قهرمانان خاموش خلق: رهروان صبح امید!
به مناسبت ۷ اسفند ماه، سی مین سالگرد تیرباران ناخدا افضلی و یاران
تیرباران ناخدا افضلی و یاران۷ اسفندماه امسال سی سال از جنایت هولناک سران رژیم ولایت فقیه بر ضد افسران دلیر و کادرهای برجسته حزب تودة ایران می گذرد. کارگزاران استبداد و ارتجاع، هراسناک از رشد اجتماعی حزب ما و نفوذ اندیشه های آن در درون جامعه به بهانه سراپا دروغ ”تدارک کودتای نظامی“ به حزب تودة ایران یورش آوردند تا خیانت شان به آرمان های انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷ و کشاندن ایران به بند زنجیرهای یک رژیم دیکتاتوری قرون وسطایی را پنهان نمایند.
در دروغ بودن ادعای ”کودتای حزب“ همین کافی که مهندس میرحسین موسوی، نخست وزیر وقت حکومت؛ سال ها بعد در یک مصاحبه مطبوعاتی درباره این ادعا از جمله گفت:
”در جریان حزب توده، به ما تلفن زده شد که حزب توده توطئةوسیعی را پی ریخته و مسئله چنین مطرح بود که ظرف ۴۸ ساعت یا ۲۴ ساعت ممکن است اتفاقاتی بیفتد. تلفن کردیم به برادرمان جناب هاشمی رفسنجانی و مسئله با بقیه مسئولین بالای مملکتی مطرح شد. گویا حضرت آیتالله خامنهای با آیتالله موسوی اردبیلی آن وقت تشریف نداشتند. بالاخره فوراً خدمت امام رفتیم. برادران اطلاعاتی مسئله را گزارش دادند. حضرت امام با دقت مسئله را گوش دادند. سپس تحلیلی در ظرف چند دقیقه از روند حرکت شرق و غرب ارائه کردند و فرمودند. این اطلاعات کاملاً نادرست است. هیچ مسئلهای پیش نخواهد آمد. اصرار شد که آقا چنین نیست، خود آنان اعتراف کردهاند. ایشان فرمودند: من نمیگویم مواظب نباشید و تحقیق نکنید، ولی بدانید این مسائل و اطلاعات دروغ است. بعد هم تحلیل حضرت امام درست در آمد و نظر ایشان ثابت شد. پس از اثبات عدم کودتا، اتهام را به جاسوسی برای شوروی تغییر دادند...“ (به نقل از میرحسین موسوی با نشریه ”حوزه“، فروردین و اردیبهشت - خرداد و تیر ۱۳۶۹، شماره ۳۷ و ۳۸)
به دنبال یورش گزمگان امنیتی جمهوری اسلامی به حزب ما و برپایی نمایشات مشمئز کننده تلویزیونی و سپس تشکیل بیدادگاه های نظامی، به ریاست ری شهری جنایتکار و همکاری علی یونسی، مشاور حسن روحانی، در روز ۶ اسفند ماه سال ۱۳۶۲، ده تن از اعضای حزب که در میان آنها برخی از برجسته ترین فرماندهان ارتش و قهرمانان دفاع میهنی، به همراه چند تن از کادرهای مجرب و پرسابقه توده ای حضور داشتند، به جوخه اعدام سپرده شدند.
در ۶ اسفند ماه رفقا، ناخدا دکتر بهرام افضلی فرمانده نیروی دریایی و فاتح نبردهای دریایی خلیج فارس، سرهنگ بیژن کبیری فرمانده نیروهای هوابرد و فاتح عملیات شکستن محاصره آبادان، سرهنگ هوشنگ عطاریان قهرمان مرحله نخست جنگ و فاتح عملیات غرب کشور و مشاور وزیر دفاع، سرهنگ حسن آذرفر استاد دانشکده افسری و معاون پرسنلی نیروی زمینی، از برجسته ترین، و مجرب ترین افسران وقت ارتش، شاهرخ جهانگیری عضو مشاور کمیته مرکزی حزب و از مسئولان سازمان نوید، ابوالفضل بهرامی نژاد پژوهشگر توانا، محمد بهرامی نژاد از کادرهای حزب، فرزاد جهاد قهرمان مقاومت درکمیته مشترک، رضا خاضعی از کادرهای با سابقه و خسرو لطفی از کادرهای ورزیده حزب جان و هستی سوزان خود را نثار مبارزه در راه خوشبختی انسان ساختند.
از آن جنایت هولناک سی سال می گذرد ولی نام و خاطره و راه رفقای قهرمان ماهمواره و همیشه زنده است. رژیم واپس گرای ولایت فقیه با اعدام این ده مبارز فداکار توده ای کینه خود را به حزب و آرمان های مردمی آن نشان داد، همین رژیم واپس گرا در فاجعه ملی توده ای ها و دیگر مبارزان میهن دوست و ترقی خواه را با برپایی دادگاه های چند دقیقه ای تفتیش عقاید قتل عام کرد و اینک با تخریب خاوران می کوشد به زعم خود گرد فراموشی بر جنایات بی شمار خویش افشاند. نام رفقای شهید: ناخدا افضلی و یاران او آذین بند درفش مبارزه مردم ایران برضد استبداد، ارتجاع و امپریالیسم برای عدالت اجتماعی، آزادی، استقلال صلح و طرد رژیم ولایت فقیه است. حزب ما به داشتن چنین فرزندان فداکار، فروتن و ایثارگری به خود می بالد! یاد آنان جاودانه و راهشان پر رهرو باد!
در زیر بخش هایی از ”گزارشی از واپسین لحظات زندگی ده شهید توده ای“ به نقل از کتاب شهیدان توده ای را به این مناسبت می آوریم
گزارشی از واپسین لحظات زندگی ده شهید توده ای
وخورشیدها تكرارشان می كنند،
در همهٌ لبخندها،
و در همهٌ پیوندها
در سرسراها و دهلیزهای پر هول و هراس “اوین” همهمهٌ گنگی می پیچد. درهای آهنین، یكی پس از دیگری برپاشنه می چرخند و سلول های تنگ و خفه، دهان می گشایند.
گروه گروه اسیران دربند توده ای، اكثریتی، اقلیتی و مجاهد، با مشت و لگد و دشنام وتوهین به سالن بزرگ زندان رانده می شوند و میان دو ردیف از “توابین” محاصره می شوند. “توابین” چندین برابر بیش از آنها هستند.
ساعت، ۱۱ شب است. در و دیوار سالن از شعارهای ارتجاعی و متهوع پوشانده است. باید منتظر حادثه ای بود. حتما جلادان خواب تازه ای دیده اند، موج دلهره فضا را انباشته است. در چهره ها نگرانی موج می زند.لبخندی شوم بر چهرهٌ خالی از عاطفهٌ زندانبانان سایه انداخته است.
- چه خبر شده
- دندان روی جگر بگذارید كافرها، صبر كنید، خودتان می فهمید!
گفته های استهزا آمیز زندانبانان و “توابین” از هر سو شنیده می شود. غبار دردی چهرهٌ تكیدهٌ زندانبانان را تیره تر می كند. لحظاتی چند، سكوتی پردغدغه سالن را فرا می گیرد...صدای گام هایی می آید... و بالاخره آنها را می آورند، در محاصرهٌ پاسداران و شكنجه گران.
اینانند
میهن پرستان توده ای،
گل های سر سبد انقلاب
فاتحان قلب مردم،
دروازه های مرگ
و شكنجه گاه های پر هول...
همگی مرتب هستند و سرو وضع آراسته ای دارند. آنان به مهمانی خون می روند.
***
این ناخدا افضلی است. كاپشن و شلوار پوشیده، ریشش را اصلاح كرده و لبخند محزونی بر لب دارد. انگار همراه عطاریان و كبیری به مقر فرماندهی می روند. انگار كه اسیران انقلابی را سان می بینند.
- پیش به سوی پیروزی! مقاومت كنید! مردم با شما هستند.
اینان قهرمانان میهن دردمند و ستمكش شما هستند، ناخدا افضلی، فرماندهٌ نیروی دریایی، سرهنگ عطاریان، فرمانده عملیات غرب، سرهنگ بیژن كبیری، فاتح خرمشهر، این سرهنگ آذرفر است. اینان فاتحان قلب مردمند. از یك سوی دشمن را از مرزهای میهن واپس راندند و از دیگر سو خواستار پایان جنگ شدند. و همین بود كه كفهٌ جرم آنها را در بیدادگاه “شرّ” سنگین تر كرد.
- نگاه كنید این فرزاد جهاد است. محكم تر و استوارتر از همیشه.
- غلامرضا خاضعی، تجسم درد محروم ترین مردم میهن اش.
- این شاهرخ جهانگیری است. انگار هنوز با پسر بازیگوشش سخن می گوید:
“فرصت نشد زیاد با هم باشیم. مرا ببخش. من در راه آرمانی والا كار كردم و به شهادت می رسم. راه مرا پیش گیر...” - این خسرو لطفی است. هم اوست كه با سازمان دهی مردم و سنگربندی در مقابل گاردها ایستاده است. هم اوست كه سرلشكر ریاحی را دستگیر كرده و به عدالت می سپارد، و امروز به جرم میهن پرستی اعدام می شود.
- این ها محمد و ابولفضل بهرامی نژاد هستند، فرزندان راستین خلق كه امروز جان بر سر آرمان های انقلابی خود می بازند...
***
آمده اند و روبروی اسیران ایستاده ا ند . پرغرور و با صلابت با عاطفه و مهربان.
زندانبانان لجن پراكنی می كنند: “اینها جاسوس بودند... اینها ساعتی دیگر اعدام خواهند شد. عبرت بگیرید...” .
غرش های خشمگینی در زندان می پیچد:
- نه اینها جاسوس نیستند.
- اینها بهترین فرزندان انقلابند.
- اینها گل های سر سبد میهن ما هستند.
به اشارهٌ زندانبانان، “توابین” كه قبلا آموزش لازم را دیده اند، شروع به سرو صدا وفحاشی می كنند. از گوشه و كنار سالن همهمه و سرو صدا بر می خیزد... سپس سكوت برقرار می شود.
یكی از زندانبانان رو به ناخدا افضلی می گوید: “به گوئید كه چه جنایت هایی كرده اید... به گوئید كه جاسوس بوده اید!”
رفیق افضلی فریاد می زند: “ما هرگز جاسوس نبودیم. ما جز خدمت به مردم و جمهوری اسلامی كاری انجام نداده ایم، من نمی دانم تحت چه شرایطی این حرف ها زده شده، اما این واقعیت است. ما برای شوروی جاسوسی نكردیم. ما این حرف ها را تائید نمی كنیم” .
سگرمه های شكنجه گران در هم فرو می رود. توابین باردیگر به اشارهٌ آن ها، علیه افضلی شعار می دهند و گوجه فرنگی و غذاهای گندیده ای را كه قبلا آماده كرده اند به سوی او پرتاب می كنند. ناخدا افضلی لبخند می زند و سرو صورتش را پاك می كند.
حالا نوبت فرزاد جهاد است. بی آن كه اندیشهٌ مرگ در ایمان او به حزبش و به مردم خللی ایجاد كند، آرام و پر غرور می گوید: “ما در دامان پاكی پرورش یافتیم كه راهی جز راه خلق نداشته است. به حرف هایی كه این ها دربارهٌ ما می گویند باور نكنید. این حرف ها همه تهمت و دروغ است” .
“توابین” دیگر بار فحاشی را آغاز می كنند و با حمله به میهن پرستان توده ای كه در آستانهٌ اعدام بودند، آنان را زیر باران مشت و لگد می گیرند. اربابان زندان كه به هدف های خود نرسیده اند و این صحنه پردازی به زیانشان تمام شده، می خواهند هر طور كه هست از سخن گفتن بقیهٌ محكومان جلوگیری كنند.
در این هنگام یكی از اسیران اقلیتی فریاد می زند:
“فاشیست ها، جنایتكارها، اگر جواب راهی كه حزب توده رفته این بود، پس از این لحظه به بعد من هم یك توده ای هستم. مرا هم اعدام كنید!”
توابین بر سر او می ریزند و تا سر حد مرگ كتكش می زنند و بدن خونینش را از سالن زندان بیرون می كشند.
پاسداران و شكنجه گران زندانیان، میهن پرستان توده ای را كشان كشان به طرف در خروجی سالن می برند، اسیران دربند، به هنگام بردن آنها گریه می كنند. رفیق افضلی كه بغض گلویش را می فشارد، پیش از خروج از سالن می گوید: “گریه نكنید رفقا، ما در راهی شهید شدیم كه به آن افتخار می كنیم.”
***
خاموشی تلخ و سنگین و انتظار جانكاه و دغدغه آمیزی فضای سالن را می انبازد. دقایقی بعد، ابتدا صدای شلیك تك گلوله، سپس غرش رگبارهای پی در پی، سكوت زندان را می شكند. عطر خون قهرمانان شهید، فضا را انباشته است.
- آنها را اعدام كردند.
- این است سزای میهن پرستی.
پاسداری با شتاب به سالن می آید و نفس زنان می گوید: “ من یكی از اعضای جوخهٌ آتش بودم.” در صدایش كینهٌ عجیبی موج می زند:
- “ما این كثافت ها را كشتیم. اینها كه می گفتند ما جز خدمت به جمهوری اسلامی كاری نكردیم و درود به حزب توده می گفتند.”
لبخند های تلخ، اما غرورانگیز، بر چهرهٌ یكایك اسیران می نشیند. مامور جوخه می گوید:
- “ما هم دردهانشان شلیك كردیم تا دهانشان بسته شود.”
از میان زنان زندانی، دختری از اعضای سازمان فدائیان خلق (اكثریت) بر می خیزد و فریاد می زند: “آدمكش ها، قاتل ها... راه آنها راه ماست. با كشتن اینها قهرمانان دیگری به قهرمانان حزب توده اضافه شدند.”
او نیز به سرنوشت آن رفیق اقلیتی دچار گردید. خونین و لت و پار شده از سالن بیرونش بردند و پس از آن دیگر كسی او را ندید.
زندانبانان در تدارك برنامه های دیگری هستند، كه صدای زمزمه ای از میان اسیران بر می خیزد و آرام آرام اوج می گیرد:
“مرا ببوس، مرا ببوس،
برای آخرین بار،
خدا تو را نگهدار
كه می روم به سوی سرنوشت...
بهار ما، گذشته...
و در كشاكش این آوای پرطنین است كه صدها دهان سرود خوان زیر ضربات مشت “توابین” و شكنجه گران، خونین می شود.
***
بگذار تنی چند از حقیران،
تازیانه سرورانشان را به كار آورند،
و چهره در چهرهٌ قربانی هلهله كنند
بی كه تاب برآشفتن پاكانشان باشد.
پاكانی از تبار ستمكشان،
كه خورشیدها تكرارشان می كنند،
در همهٌ لبخندها،
و در همهٌ پیوندها....
نامها و چهره های نازدودنی، جنبش سندیکایی :
« حسن جلالی؛ فرزند شایسته طبقه کارگر»
اتحاد کارگر بولتن کمیته روابط سندیکایی ایران با هدف آشنایی نسل جوان کارگران با پیشینه مبارزاتی جنبش کارگری ایران از این شماره به معرفی چهرههای تاریخ جنبش سندیکایی می پردازد. آشنایی با این مبارزان که زندگی خود را وقف سعادت زحمتکشان کردند، آگاهی یافتن از مبارزه پر افتخار جنبش کارگری ـ سندیکایی میهن ما و سنتهای طبقاتی ریشه دار آن به شمار می آید. فعالین سندیکایی بویژه نسل جوان باید از تاریخ و سنتهای خود اطلاع داشته باشند و از تجربیات دیروز به سود پیکار امروز استفاده کنند. ما برای هرچه بهتر و دقیق تر شناساندن نامهای نازدودنی جنبش سندیکایی کارگران ایران، دست یاری خود را به سوی همه یاران، علاقمندان و مدافعان حقوق زحمتکشان دراز میکنیم؛ ما را در این زمینه با ارسال زندگینامه، عکس، نظرات و اطلاعات خود از زندگی و مبارزه فعالین سندیکایی یاری رسانید. اینک در نخستین بخش به معرفی یکی از فرزندان دلاور و قهرمان کارگران ایران، حسن جلالی این سندیکالیست آگاه و مقاوم مبادرت می کنیم.
حسن جلالی فرزند توده های محروم جامعه و یکی از مبارزان پر شور تاریخ جنبش کارگری ـ سندیکایی میهن ماست که متاسفانه آن چنانکه باید شناخته نشده است. فعالیت سندیکایی او در دوران پر تلاطم ابتدای پیروزی انقلاب، جایگاه ویژه ای را به خود اختصاص میدهد. او از اعضای هیات مدیره سندیکای چاپخانهها و کتاب فروشیها و نیز از مسئولان انجمن همبستگی سندیکاها و شوراهای کارگری تهران و حومه به عنوان تجمع واحد سندیکایی کشور در سالهای نخست پیروزی انقلاب بود. در آستانه انقلاب پس از آزادی از زندان شاه، نقش او در سازماندهی و فعالیت سندیکای کارگران چاپخانهها و صنف کتابفروشان در مقطع زمانی اعتصابهای بزرگ طبقه کارگر که سرانجام کمر رژیم سلطنتی را درهم شکست، بسیار موثر و به یاد ماندنی است. بعلاوه حسن جلالی به عنوان یک فعال آگاه سندیکایی در تقویت جایگاه سندیکاهای کارگری صنوف، اتحاد عمل و انسجام آنها نقش بارز و فراموش نشدنی ایفا کرد. در پرتو تلاشهای شبانه روزی او و دیگر فعالین کارگری، سندیکاهای کارگران صنوف مانند سندیکای کارگران بافنده سوزنی، سندیکای کارگران قناد، سندیکای کارگران کفاش، سندیکای کارگران خیاط، سندیکای کارگران چاپخانهها و کتابفروشان و تعداد دیگری سندیکا، در امر اتحاد عمل جنبش سندیکایی در سالهای 61ـ 1357 نقش پررنگ و تاثیر گذاری ایفا کردند. با پیروزی انقلاب که طبقه کارگر در آن نقش و سهم عمدهای بر دوش داشت، تشکل یابی، تامین و تضمین حقوق سندیکایی کارگران و زحمتکشان در اولویت تمامی سندیکالیستها و مدافعان حقوق کارگران قرار گرفت، بخش مهم و ستایش برانگیز فعالیت حسن جلالی به همین دوره مربوط می شود. کار پیگیرانه و هدفمند در میان تودههای کارگر خصوصاً کارگران صنوف ثمرات فراوانی برای جنبش کارگری ـ سندیکایی داشت. تجمع دهها سندیکا و شورای کارگری در انجمن همبستگی تهران و حومه و سپس زمینههای ایجاد آن در شهرهای آبادان و تبریز نشان داد با فعالیت پیگیرانه سندیکالیستهایی چون حسن جلالی کارگران و زحمتکشان سراسر کشور بیش از پیش به ضرورت سازمانیابی در تشکلهای کارگری برای دفاع از حقوق صنفی ـ سیاسی خود پی میبرند و ضمن ارتقاء آگاهی طبقاتی، امکان حضور موثر در حیات سیاسی به سود تحولهای مترقی و تامین عدالت اجتماعی را مییابند. حسن جلالی طی این دوره از موثرترین فعالین کارگری بود. بعلاوه نقش او در مقابله با توطئهها و ترفندهایی که از سوی واپس گرایان و مخالفان وحدت صفهای جنبش کارگری صورت می گرفت، از خاطرهها زدوده نخواهد شد. هنگامیکه ارتجاع تدارک سرکوب کامل و به شکست کشاندن انقلاب را میدید، حسن جلالی از زمره سندیکالیستهایی بود که با هوشیاری و شم ظبقاتی به یاران و رفقای خود هشدار می داد. او اعتقاد داشت مخالفت با هرگونه فعالیت سندیکایی مستقل از سوی وابستگان به ظاهر «کارگری » جمهوری اسلامی و خرابکاری و مقاومت آنها در برابر ضرورت تشکل صنفی ـ سندیکایی میلیون ها کارگر و زحمتکش، در واقع نه برداشت غلط، بلکه سیاست حساب شدهای از سوی حاکمیت جدید است و سرانجام آن پایمال شدن منافع زحمتکشان است. تجربه تاریخ که امروز در برابر ماست، درستی تشخیص این فرزند آگاه و شایسته کارگران را ثابت می کند. حسن جلالی از زمره پایه گذاران کمیسیونهای ورزشی سندیکاهای کارگری بود. او مدتها مسئول ورزش سندیکای چاپخانهها و کتابفروشان بود. حسن جلالی از سازمان دهندگان جشن اول ماه مه توسط کمیسیونهای ورزشی سندیکاها بود که در سال 1360 برگزار شد. مسابقات ورزشی کارگران که به ابتکار سندیکاها برگزار می شد، نقش مهمی در جلب و جذب کارگران به سندیکاها داشت. این مسابقات با کمک زنده یاد حسین فکری چهره نام آشنای ورزش ایران انجام شد. سرانجام حسن جلالی در سال 1361 توسط جمهوری اسلامی بازداشت شد؛ او در رژیم سلطنتی نیز زندانی سیاسی بود. در زندان بارها و بارها به دلیل پایبندی به آرمان سیاسی و فعالیت سندیکایی مورد شکنجه قرار گرفت. این فرزند قهرمان زحمتکشان در تمام مدت زندان از مقاومترین زندانیان سیاسی بود. او از قهرمانان مقاومت طبقه کارگر ایران است. در سال 1367 در جریان کشتار دستجمعی زندانیان سیاسی ـ فاجعه ملی ـ حسن جلالی به همراه دهها سندیکالیست و هزاران زندانی سیاسی دیگر اعدام شد. نام حسن جلالی در کنار نامهای درخشان جنبش کارگری ایران همواره زنده خواهد ماند و منبع الهام نسل جوان کارگران میهن ماست!
درخواست از خوانندگان اتحاد کارگر: هرگونه عکس و مواردی از زندگینامه حسن جلالی را که در دسترس دارید به نشانی ما ارسال کنید!
نشانی ای-میل:etehadkargaran@gmail.com
یادواره ی لرتا هایراپتیان بازیگر و کارگردان مردمی تآترعلمی ایران ستاره ها بر صحنه می درخشند
گفتن از ناگفتنی ها مشکل است
نیست این کارِ زبان، کار دل است
پرده ی اول
آتش در کناره های سن نمایش به آرامی زبانه می کشد. بیننده ها اما چشم به راه دلقک (تلخک) تآترند. سرانجام او بر صحنه می آید اما نه برای خنداندن مردم که برای بازگفت خطری که در پیش روست. کمدین نمایش هرچه فریاد بر می آورد که ”آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!“ آتشی سوزنده در راه است، بینندگانی که او را گرم یک کمدی تازه می پندارند بیشتر می خندند و برایش هوراهای بلندتر می کشند. او اما بازهم از تراژدی پیش رو سخن می گوید و این بار هم، پژواک کف زدن ها و خنده ها به آسمان بر می خیزد!
سورن کییِرکِه گورو- فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی- از این پیشامد تلخناک نمایشی به نتیجه ای فلسفی می رسد:
سرانجام ”جهان از هیاهوی بلند و بیهوده هلاک خواهد شد.“۱
پرده ی دوم
(میانه ی دهه ی هشتم سده ی ۱۸ ترسایی): بازیگری نام آور- مادموازل کادمین - در واکنش به خیانت نامزدش، به نوشیدن شوکران می اندیشد. از شگفتی های روزگار یکی هم اینکه او باید در نمایش تاریخی واسیلی ملنتیوا، نقش زن ایوان مخوف را بازی کند. زنی که سرانجام هم مسموم می شود. کادمین اما جام زهر را سر می کشد و بر صحنه می رود و وقتی پرده ی مسمومیت همسر ایوان مخوف آغاز می شود، زهر، کار خود را کرده است و او با نزعی وحشتناک بر صحنه جان می دهد... بینندگان، بی که به حقیقت کار پی ببرند، غرق در بازی مادموازل کادمین اند!۲ بازی ای که عین تراژدی است و چنین می نماید که با نبوغی خیره کننده هم ایفا شده است!
ژرژ پولیت سر- کمونیست برجسته ی فرانسوی - از این واگویه ی آنتوان چخوف به این برآورد می رسد که پایان نمایشنامه ی جهان، پرده ی نخست نمایشی دیگر است.۳
پرده ی سوم
بازیگر توانا و خوش سدای (صدای) ارمنی گرم هنرنمایی در نمایش چراغ گاز(۱۳۳۰) است.۴ نمایشی که روی سن آن یک چراغ گاز هم خودنمایی می کند. کسی نمی داند که یکی از شیرهای آن باز مانده و گاز دارد فضای صحنه را می آکند. با آنکه بوی تند و مرگبار گاز، بینی و حنجره ی بازیگر بزرگ را می خراشد اما او دم برنمی آورد و نیم ساعت آزگار در میان گازهای تند و مرگبار تک گویی می کند. سرانجام نمایش پایان می گیرد و برای چند روزی هم برچیده می شود اما او دیگر سدای زیبای خود را برای همیشه از دست داده است.
لرتا هایراپتیان با ایمانی از این گونه استوره ای و افسانه گون بود که بر صحنه های نمایش می درخشید و شاهکار می آفرید.
زیست نامه ی هنرمند
لرتا هایراپتیان تبریزی در سال ۱۲۹۰ خورشیدی در باغ ییلاقی پدر بزرگ خود در زرگنده ی تهران زاده شد. پدرش هامبارسون هایراپتیان از بازرگانان پارچه در قراباغ روسیه بود که در سال های پیش از انقلاب سوسیالیستی اکتبر- به گفته ی لرتا - تابعیت روسی اش را پس داده، به تهران آمده و با ماری ترز دختر ماکسیم دلاروکا- پزشک داروساز ایتالیایی و شهروند جزیره ی مالت - پیمان زناشویی بسته بود. ماکسیم، پدربزرگ جوان مرگ شده ی لرتا، مردی هنرمند و هنرشناس و آشنا به موسیقی بود که ساز می نواخت و با هنرمندان بزرگ ایرانی به ویژه با کمال الملک آشنایی داشت.
لرتا، سه سال نخست دبستان را در مدرسه فرانسوی های تهران (ژاندارک واپسین) گذراند و سپس پایش را در یک کفش کرد که باید به مدرسه ی شوروی ها که برادرش نیز در همان جا درس می خواند برود که رفت و دیپلم خود را نیز از همان جا گرفت. در این مدرسه نه تنها از خشکه اندیشی های مذهبی دبستان پیشین خبری نبود که برنامه های هنری و تآتر نیز در کنار درس هایش گنجانیده شده بود. از نیک کامی های لرتا یکی هم اینکه در آغاز راهیابی به مدرسه ی شوروی ها، گرداننده ی بانک ایران و روس که کارگردانی بود کارآشنا او را دریافت و با خود به گروه تآتر مدرسه که سالی دوبار برنامه ی نمایشی اجرا می کرد برد. زبان این نمایش ها روسی بود و لرتای ده ساله سولیست (تک خوان) گروه کر بود. لرتا خود درباره کارهای موسیقایی اش گفته است:
”اولین دستگاه چاپ صفحه را پایا به ایران آورد...یکی از اتاق های منزلمان را تبدیل به استودیوی ضبط کرده و تمام اتاق را با نمد پوشانده بود. خیلی کوچک بودم. یکبار (وقتی) صفحه ی خواننده ای به نام زهرا سیاه را...(می شنیدم)...از روی بچگی شروع به رقصیدن... کردم و پدرم مرا کتک زد... آن روزها به مدرسه ی فرانسوی ها می رفتم که راهبه ها آن را اداره می کردند. برادرم مدرسه ی روس ها می رفت. فضای مدرسه ی ما غمگین بود. با اصرار و پشتکار زیاد، تابستان آن سال روسی خواندم و بدون از دست دادن هیچ زمانی از کلاس دوم دبستان فرانسوی ها با امتحان به مدرسه ی روس ها رفتم. آنجا بود که فهمیدم چقدر به بازیگری علاقه دارم. به تشویق مربیان مدرسه، با شاگردان کلاس های بالاتر تمرین تآتر می کردم. در آن زمان اکثر نمایش ها را به شکل موزیکال بازی می کردیم. آواز خواندن برای بازی گروهی لازم بود. در همان زمان بود که در نمایش های یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون و بیژن و منیژه بازی می کردم. در آن نمایش ها حتما شخصیت های اول زن و مرد باید آواز می خواندند. من تصنیف دوستان شرح پریشانی من گوش کنید را در اپرت یوسف و زلیخا خواندم... ایران دفتری نیز در آن نمایش بازی کرده بود... (یادنامه عبدالحسین نوشین، به کوشش نصرت کریمی،انتشارات نامک و جاویدان،۱۳۸۶، ص۲۲).
نصرت کریمی همکار قدیمی لرتا نیز در این باره گفته است:
”لرتا در جامعه ی باربد در اپرای یوسف و زلیخا ترانه ی دراماتیک زلیخا را اجرا کرد که صفحه ی قدیمی آن در آرشیو رادیو موجود است.“
همچنین استاد مهدی خالدی آهنگساز بزرگ ایرانی لرتا را از خوانندگان تصنیف های طنزآمیز نیز خوانده بود. دریغ که وی به نمونه ای از این تصنیف ها اشاره نکرده است. تصنیف بسیار کمیاب یوسف و زلیخای لرتا در سال ۱۳۰۹ بر صفحه ی گرامافون میکس شده بود و گویا نمونه ای از آن در رادیو ایران یافت نشده است. گفته می شود در آرشیو شخصی علی سبحان نمونه ی این صفحه دیده شده است.
یک غنچه گل بر سن نمایش
لرتا یازده ساله بود که بانو آقابوف دانش آموخته ی رشته ی آواز کنسرواتوار برلین که هرازگاهی کنسرت موسیقی برگزار می کرد، او را فرا خواند که در یک قطعه ی موزیکال که در بیرون از مدرسه و به زبان فارسی اجرا می شد بازی کند. او بعدها نیز در چهاردهمین سال زندگی اش در یک نمایش موزیکال در گراندهتل تهران و به کارگردانی ساتنیک آقابابیان (ساتوپری) در نقش یک غنچه ی گل به هنرنمایی پرداخت.
توانایی های بازیگری و سدای زیبای لرتا- که بعدها در نمایش چراغ گاز آن را از دست داد- همواره راه و روش های تازه را به رویش می گشودند. چندان که هایک کاراکاش مدیر روزنامه های ارمنی زبان بوبوق ( لولو خورخوره) و ورازنون (تولدی دیگر) که نمایشنامه های فرانسوی و به ویژه نوشته های مولیر را به فارسی برمی گرداند و یک - دو بار در سال بر صحنه می برد، لرتا را به بازی در نمایش های گروه خود فراخواند. وی باید برای این همکاری زبان فارسی می آموخت که چنین نیز هم کرد. در این برنامه ها بانوان برسابه، استاد علی دریابیگی و... نیز هنرنمایی می کردند. بدین گونه، لرتای ۱۵-۱۴ ساله ناگاه خود را یکه تاز تآتری می دید که با همه ی نوپایی اش چیزی برای گفتن داشت. در آن سال ها هنوز گروه های پیگیر تآتری در کشور پدید نیامده و تنها در گراندهتل تهران بود که گروه های نمایشی از تبریز و باکو و شوروی جسته- گریخته کارهایی را بر صحنه می آوردند. دیری اما برنگذشت که استاد محمود ظهیرالدینی۵ که لرتا همواره بر او ارج می نهاد گروه تآتری اخوان را پی ریخت که گویا لرتا نیز با آن همکاری می کرد. سپس گروه ارباب افلاتون کی خسرو(فرزند نماینده ی زرتشتیان در مجلس شورای ملی ایران) پدید آمد که در سالن گراندهتل تهران نمایشنامه هایی را با هنرنمایی لرتا، محمود ظهیرالدینی، حسین خیرخواه و... بر صحنه می برد. بازی لرتا به ویژه در ”تاجر ونیزی“ شکسپیر همین گروه بود که چشم هنرمندان و هنردوستان ایرانی را مات وی کرد.
عبدالحسین سپنتا پدر سینمای حرفه ای ایران در شماره ی ۳۶ رسانه ی تلاش نوشته بود که از طریق سهراب سفرنگ، دبیر و مدیر مدرسه ی زرتشتیان تهران در تماشاخانه ی زرتشتیان سرگرم کار شده بود. نمایش خانه را افلاتون شاهرخ پی ریخته بود و بازیگرانی همچون حسین خیرخواه و لرتا در آن هنر نمایی می کردند.۶
همکاری واپسین لرتای ۱۷ ساله با جامعه ی باربد بود که اسمائیل مهرتاش موسیقی اش را تنظیم می کرد و قدرت منصور(شاعر) و دیگران قطعه های تآتری برایش می نوشتند. در این چرخه ی زمانی اما لرتا در نمایش های موزیکال ”لیلی و مجنون“، ”خسرو و شیرین“ و ”یوسف و زلیخا“(۱۳۰۷) بازیگر نقش های نخست بود.
از شگفتی های این نمایش، یکی رویکرد گسترده ی مردم تهران و شهرستان ها به آن و دیگری صفحه های ضبط شده و برجای مانده ی نمایش است که موسیقی ارکسترال استاد اسمائیل مهرتاش را جاودانه کرده است. نیک بختیِ دیگر لرتا آشنایی و همکاری او با واهرام پاپازیان، کارگردان، بازیگر و شکسپیرین بزرگ شوروی و ارمنستان بود که در سال ۱۳۱۲ به فراخوان سازمان شیر و خورشید سرخ ایران و برای بازسازی تآتر نوین ایران برای تنها یک ماه به تهران آمده بود. زمینه ساز این آشنایی استپانیان۷ بازیگر ارمنی تبار ترکیه بود که در ایران می زیست. پاپازیان برای بازآفرینی اتللو به زبان فارسی، لرتا، معز دیوان فکری،علی اصغر گرمسیری، نصرت محتشم و مریم نوری را به همکاری با گروه خود فراخوند. از آن پس اما لرتا بازیگر نخست کارهای پاپازیان نیز هم شد و در نقش های دِزدِمونا(اتللو)، افلیا(هملت) و... نیز پدیدار شد. وی گویا در نمایش های دون ژوان، کیتی، مرد آهنین و برخی از کارهای مولیر نیز به هنرنمایی پرداخته بود.
آشنایی و ازدواج با نوشین
لرتا اما با نبوغ رشک برانگیز هنریش بر صحنه ها و سن های نمایشی بزرگ و بزرگتر می شد و بر گستره های رازناک تآتری چنان شاهکار می آفرید که کارگردانان هنرهای نمایشی برای همکاری با او سر و دست می شکستند. از میان این همه یکی هم پاپازیان بود که به مادر وی پیشنهاد کرد لرتا را برای بازیگری و آموزش آکادمیک تآتر جهانی به مسکو بفرستد. ولی لرتا که به تازگی با نوشین آشنا شده بود پیشنهاد او را نپذیرفت و همکاری خود را با گروه های گونه گون نمایشی پی گرفت:
کلوپ موزیکال، کمدی اخوان، کمدی ایران، جامعه ی باربد، گروه نکیسا، کانون ایران جوان، کانون صنعتی، مجتمع تآترال تهران و...از جمله ی این گروه ها بودند. رفیق نوشین که اما در کنسرواتوار شهر تولوز فرانسه هنرهای نمایشی می خواند برای آشنایی با توانمندی های تآتری ایران و نیز در پی گردآوری هزینه های دانشگاهی خود به تهران آمده (۱۳۰۹) و در تکاپوی نمایش ”زن وظیفه شناس“۸ خود بود. در همان روزها استاد اسمائیل مهرتاش رفیق لرتا را برای بازی در این نمایش به نوشین پیشنهاد کرد که همین آشنایی در روند تمرین و اجرای زن وظیفه شناس ژرف و ژرف تر شد و سرانجام هم به عشق و ازدواج (۱۳۱۲) انجامید.
نخستین شکوفه ها
نخستین کار نوشین و لرتا به دنبال پیمان زناشویی شان گویا توپاز مارسل پانیول بود. کاری که دکتر نوشین برگرفت (اقتباس) آن را با نام مردم در تآترفردوسی و گراندهتل تهران (۱۳۲۷) و سپس در تآتر نکویی (سینما همای واپسین) به صحنه برد.۹
سال پس از آن (۱۳ مهر ۱۳۱۳)، پدر تآترعلمی ایران با همکاری ذکاءالملک فروغی، مین باشیان (آهنگساز) و مجتبا مینوی، سه تابلو خود را در جشن هزاره ی فردوسی و در هتل پالاس تهران به صحنه برد. لرتا اما در این هر سه نمایش (زال و رودابه، رستم و تهمینه و بیژن و منیژه) بازی های استادانه ارایه داد. سه تابلو چنان دانشمندان ایرانی و اروپایی را فریفته ی خود کرد که هنرشناسان روسی، کارگردان و دو بازیگر برجسته ی آن، لرتا و حسین خیرخواه را برای شرکت در جشنواره ی تآتر مسکو فراخوان (دعوت) کردند. در کنگره ی هزاره ی فردوسی (۱۲ تا ۱۶ مهر ۱۳۱۳) ۴۰ ایران شناس خارجی از ۱۷ کشور و نیز ۴۰ دانشمند ایرانی شرکت داشتند:
آکادمیسین و ایران شناس برجسته و فقید اتحاد شوروی یوگنی ادواردویچ برتلس، ژرژ مار (زبان شناس)، رماسکویچ و فریمن (دانشمندان شوروی)، یان ریپکا (ایران شناس چک)، آرتورکریستین سن (دانمارکی)، هانری ماسه (فرانسوی(، ولادیمیر مینورسکی (از انگلیس؟) و... از زمره ی مهمانان بودند. سرانجام نوشین و لرتا و حسین خیرخواه در سال ۱۳۱۵ به مسکو و از آنجا به پاریس رفتند و برای آشنایی بیشتر با هنرهای نمایشی اروپا، یک سالی را در فرانسه ماندند. همکاری سایه به سایه نوشین و لرتا اما افق های بازتر هنری را بر لرتا گشود و دامنه ی کارهای نمایشی وی را تا قلمرو کارگردانی و آموزش بازیگران و مدیریت تآتر گسترد. از پیامدهای این همکاری، یکی هم راه اندازی تآتر فرهنگ۱۰ (پارس کنونی) به مدیریت نوشین بود که با نمایش ولپن (بن جانسون)، و با بازی جاافتاده ی لرتا در اردیبهشت ۱۳۲۳ گشایش یافت. نمایش رکوردشکن ولپن۱۱ دو ماه آزگار بر صحنه بود و توده ی مردم از هر رده ی اجتماعی از آن دیدن کردند.
نوشین و لرتا سپس برای بار دوم نمایش مردم (توپاز) مارسل پانیول را در همین تآتر بر صحنه بردند که چند هفته ای هم اجرا شد. واپسین نمایش های این دو درهمین تآتر، تارتوف مولیر، تاجر ونیزی شکسپیر، وزیرخان لنکران میرزا فتح علی آخوندزاده و نیز گویا نمایش های سه دزد و دختر شکلات فروش ( پل کاول ) بودند.
تآترمدرن فردوسی
سرانجام اما رخنه گری های کاسبکارانه و پیمان شکنانه ی سرمایه گذاران تآتر فرهنگ در کارهای ویژه ی نوشین وی را بر آن داشت که از این تآتر کناره بگیرد و به پی ریزی تآ تر فردوسی بپردازد. این تآتر در مهر ۱۳۲۶ با سرمایه گذاری عبدالکریم عمویی، وثیقی و حریری، با نمایش مستنطق ج.ب. پریستلی و بازی لرتا پرده برداری شد.۱۲ این نمایش خانه، دارای سالن ۵۰۰ نفره، نخستین سن گردان کشور و بهترین آذینه ها و استانداردهای هنری در اندازه های آن روز ایران بود و به سفارش رفیق نوشین سخن حکیمانه ی فردوسی ”هنر بر تر از گوهر آمد پدید“ بر سر در آن نوشته شده بود. نوشین و لرتا که نمایش ولپن را در ۱۳۲۳ در تآتر فرهنگ به صحنه برده بودند برای بار دوم نیز آن را در تآتر فردوسی (۱۳۲۶) به اجرا در آوردند. پرنده ی آبی موریس مترلینگ را نیز این هر دو در همین سالن به صحنه بردند که برای چندین هفته در میان رویکرد گسترده ی مردم اجرا شد.
محمد تقی مینا - یار و همراه نوشین و لرتا- در یادداشتی پیرامون پرنده ی آبی می گوید:
در آمادن این نمایشنامه و به ویژه در پرورش دو کودک ۱۳ آنکه نقش های اصلی یعنی تی تیل و می تیل ( ثریا شارل مالیگو و فخرالدین) را بازی کردند، خانم لرتا کوشش فراوان و ارزشمند داشت. این بانوی هنرمند در همه ی کارهای هنری همسرش شرکت داشت.۱۳
لرتا اما در نمایش پرنده ی آبی (۱۳۲۷) توانایی های هنری خود را به ویژه با آموزش های تآتری به دو کودک نمایش نشان داده بود. وی همچنین بیژن جزنی خردسال، رهبر دهه های بعد سازمان چریک های فدایی خلق ای